ویرگول
ورودثبت نام
Z_SHOJAEI97
Z_SHOJAEI97
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

اشاره (قسمت سوم)

با سرک کشیدن خورشید روی پنجره، از جا بلند شد. زیر کتری را روشن کرد. تکه ای کیک با کمی شیر خورد تا بتواند مسکن دیگری بخورد. صبحانه که آماده شد سروش را بیدار کرد. آیدا هم بیدار شده بود. ساعت ده بلیط داشتند باید زودتر می رفتند.

صبحانه که خوردند، بالاخره آیدا از حرف زدن دل کَند، خداحافظی کردند و رفتند. من هم راه افتادم. با اصرار و مسئولیت خودم از بیمارستان مرخص شده بودم. دکتر باید از تشکیل نشدن لخته در انگشتم مطمئن می شد. لازم بود مدتی تحت مراقبت باشم.

با هر چرخشِ باند، چشمانم حول انگشتم می چرخیدند. لایه ی آخر که باز شد نگاهم روی عضوی خونین، خشک شد. این، آن چیزی نبود که انتظار داشتم، شباهت چندانی به انگشت نداشت. دکتر اما راضی بود:

_ اوضاع خوب است. شانس آورده ای که هم محل قطع، از مفصل فاصله داشته و هم چاقو به اندازه ی کافی تیز بوده. کوتاه بودن فاصله ی زمانی هم شانس پیوند را بالا برده. خوشبختانه نه از عفونت خبری هست و نه از تشکیل لخته. داروهایت را سر وقت بخور. نگران هم نباش. کمی طول می کشد تا شبیه همان انگشت اولیه شود.

دوباره باندپیچی شد و با شوک عظیمی به خانه برگشتم. دو تا مسکن خوردم. روی تخت دراز کشیدم و تا بعداز ظهر که سروش بیاید بیدار نشدم.

پنج شنبه ی دو سه هفته ی بعد، از سر کار برگشتم، در را که باز می کردم تلفن زنگ می خورد. با عجله جواب دادم، آیدا بود. شاکی از اینکه چرا موبایلم را جواب نمی دهم، گفت نزدیک تهران هستند و فردا صبحِ زود پرواز دارند. نیم ساعتی از چهار گذشته بود. نگاهی به انگشتم انداختم تازه حس توش دویده بود. تا حرفی بزند گفتم راستش ما امشب جایی دعوتیم ولی تا ساعت ده برمی گردیم. بیایید اینجا بخوابید. موفق شدم. از دروغی که گفته بودم حس خوبی نداشتم اما بالاخره توانسته بودم "نه" بگویم، گرچه شعفِ این توانستن خیلی ماندگار نبود. "نه" گفتم، اما کمی زود. یک نه زودهنگام، چون او هنوز حرفش را نزده بود.

حیف شد. کوفته ی سیرابی، ترخینه و از همه مهم تر، کُبّه آورده بود. می دانست چقدر دوست دارم. می خواست برای جبران زحماتمان ما را به یک شام محلی ایلامی دعوت کند.

_نه دیگر. پس خانه نمی آییم. پروازمان بد موقع است، گشتی در شهر می زنیم و مستقیم می رویم فرودگاه. ممنونم بابت همه چیز. به امید دیدار.

تلفن قطع شده بود. جز ساعت روی دیوار کسی نمی دانست چقدر طول کشید تا دکمه ی بالا سمت چپ را با شصتش فشار بدهد. بلند شد و برای شام عدس پلو گذاشت و خاطره ی اولین "نه" گفتنش را هیچ وقت برای سروش تعریف نکرد.

داستان کوتاهنه گفتنمهماناحتیاطنوشتن
داستان‌ها و مقالات مرا می‌توانید در سایتم بخوانید: zahrashojaei.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید