همیشه به مازیار غبطه می خوردم، به خاطر وجدانی که استراحت داشت. وجدانِ من سالهاست که نخوابیده...
اما دیروز که بعد از فاش کردنِ رازِ سینا و نابود کردنِ زندگیش، پتو را تا گردن بالا کشید و با لبخندی لطیف به خوابی عمیق فرو رفت، فهمیدم کارِ وجدانش از قرص خواب گذشته، اوردوز کرده، تمام!