Z_SHOJAEI97
Z_SHOJAEI97
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

ببخشید آقا، اجازه می دید؟!


یک روز بچه مریض است، یک روز مهمان داری، یک روز باید بروی خرید، یک روز کارهای خانه سرت خراب شده، یک روز باید به مهمانی بروی، همین طور یک روز یک روز، سه ماه شده است. سه ماه است امروز و فردا می کنی. بالاخره صبح کمی زودتر بیدار می شوی و برای ناهار قرمه سبزی می گذاری. ترانه را هم شب زودتر خوابانده ای تا صبح نیازی به عبور از هفت خوان رستم برای بیدار کردنش نداشته باشی. کیف کوچکش را با دفتر و کتاب و مدادرنگی پُر می کنی و آماده می شوی. خودکارهای رنگی، دفترچه ی جدیدی که دیروز خریده ای و یکی دو کتاب از کتابخانه را هم روانه ی کوله ی خودت می کنی. چقدر خوب است که مهدها بچه ها را ساعتی هم قبول می کنند. ترانه را به زور عقب ماشین می نشانی و کمربندش را می بندی. کیف او و کوله ی خودت را هم روی صندلی جلو می اندازی و راه می افتی.

جلوی سوپرمارکت ترمز می کنی تا شیر و کیکی برای بچه بگیری که وقت استراحت در مهد بخورد. ترانه همان جا خوابش برده. در ماشین را قفل می کنی و وارد مغازه می شوی. مردی چهارشانه و چاق جلوی در یخچال مغازه ایستاده و گرم حرف زدن با صاحب مغازه است:

_ نه آقا، نه... باید بیای امتحان کنی. با بقیه تومنی دوزار توفیر داره.

فروشنده که چانه اش را نیشگون گرفته و سر تکان می دهد می پرسد: مثلا چه توفیری؟ چیز جدیدی هم دارید؟

_بله بله... پس چی... بعید می دونم اینجا کسی پیتزای ماهیچه داشته باشه. من خودم این رو پیشنهاد میدم. اما چیزهای دیگه هم...

میبینی اصلا متوجه تو و نگاهت نیست. مجبور می شوی آنچه را که چشمانت نتوانسته به او بفهماند با زبانت به او بفهمانی: "ببخشید آقا، اجازه می دید؟!"

مرد همان طور که دارد از مواد خاص و متفاوت پیتزاهای مخلوطش حرف می زند تکانی می خورد و تو یک شیر کوچک از درون یخچال بیرون می کِشی. حالا دقیقا جلوی قفسه ی کیک ها ایستاده.

_ بله. نزدیکه. نرسیده به همین میدون. جاش خیلی خوبه. البته کیفیتمون خوبه که مشتری زیاد داریم. توی همین دو ماه کلی مشتری ثابت پیدا کردیم. شما هم اگه یه بار امتحان کنید...

باز هم متوجه نگاه و سکوت تو نمی شود. مجدداً "ببخشید آقا، اجازه می دید؟!" ی می گویی و کیک مورد علاقه ی ترانه را از قفسه برمی داری. حساب کتاب می کنی و می گویی پلاستیک لازم نداری.

از مغازه که بیرون می آیی، دماغ پهن شده ی ترانه را می بینی که به شیشه ی پنجره ی ماشین چسبیده و انگشت اشاره ای که در حال نقاشی کشیدن روی شیشه است. تو را که می بیند لبخند می زند و برایت بوسه ای می فرستد، بوسه اش را جواب می دهی و سوار می شوی.

هیچ وقتِ خدا جلوی مهد برای پارک کردن ماشین و حتی توقف در حد چند ثانیه جا نیست. جلوتر پارک می کنی و دست در دست ترانه به طرف مهد می روی. دیروز با مربی اش هماهنگ کرده ای. در را که باز می کند ترانه خوشحال می پرد بغلش. گه گاهی اینجا آمده است. با محیط و مربی آشناست. می گویی تا قبل از 12 می آیی دنبالش. نفس بلندی می کشی و سوارِ ماشین می شوی.

قبل از به دنیا آمدن ترانه هفته ای نبود که یکی دو روز به آنجا نروی و قهوه و چای طعم دار ننوشی و چند صفحه ای ننویسی و نخوانی. با آمدن ترانه سه چهار ماهی همه چیز تعطیل شد، بعد که کم کم توانستی خودت را پیدا کنی و با شرایط جدید وفق بدهی، گه گاه به آنجا سر می زدی. ماهی یکبار را می رفتی. روحیه ات را عوض می کرد. به مرور مشغله ها بیشتر می شد و کم تر پیش می آمد که با خودت خلوت کنی. خیلی زرنگ بودی می توانستی شب ها دیرتر بخوابی و یا صبح ها زودتر بیدار شوی و یکی دو ساعت وقت برای خودِ خودت بدزدی و غرق واژه و کتاب و نوشتن شوی.

حالا ترانه بزرگ تر شده، تو نیز؛ ولی مثل کودکی، دلت برای خشت خشت آن کافه تنگ شده، برای کتاب هایش، آرامشش، عطر چای اش، آدم هایش. خوبی اش این بود که نزدیک بود. قبلا پیاده می رفتی. این هم یکی دیگر از تفریح هایت بود. اما حالا به خاطر ترانه باید ماشین را به راه می انداختی.

دویست سیصد متر مانده تا کافه کتاب، سمندی از کنار، کج می کند توی خیابان، فرصت را مغتنم می شماری، کنار می گیری تا برود و جایش پارک کنی. این طوری کمی هم قدم زده ای. کوله ات را روی دوشت می اندازی و بلند بلند قدم برمی داری. لبخند می زنی و هوا را با دقت تمام به درون ریه ها می کشی و بعد بازدمش را با لب های غنچه شده بیرون می دهی. می رسی. همان طور که پایت را روی پله ی اول می گذاری و نگاهت روی ساعت است تا ببینی چقدر وقت داری، مردی در را باز کرده و با شتاب بیرون می آید، محکم به تو می خورد و عذرخواهی نکرده می رود. تو وارد می شوی و یخ می کنی. پشت همان میز اول می نشینی و گیج به در و دیوار نگاه می کنی. مردی که به تو برخورد کرده را می بینی که پشت موتور جعبه داری نشسته و می رود. پسر هفده هجده ساله ای جلو می آید:

_ خانم چی میل دارید؟

_یه کم آب.

با تعجب می رود و با یک لیوان آب برمی گردد. لیوان را می گیری و فراموش می کنی تشکر کنی. یک نفس آن را می خوری، خودت را جمع و جور می کنی و کوله ات را برمی داری. بلند می شوی، همین که نزدیک در می رسی، مردی از در وارد می شود و رو به کسی که پشتِ تو و حتما دورتر از تو ایستاده است بلند می پرسد:

_امیر قارچ و ذرت و پنیر که سفارش داده بودیم رسید؟

مرد چهارشانه و چاق این بار هم نگاه تو را نمی فهمد، "ببخشید آقا، اجازه می دید؟!" ی می گویی و خودت را به زحمت تا صندلی ماشین می رسانی.

کافه کتابنوشتنخواندنقهوهمادر بودن
داستان‌ها و مقالات مرا می‌توانید در سایتم بخوانید: zahrashojaei.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید