ویرگول
ورودثبت نام
✨zizigooloo✨
✨zizigooloo✨
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

این داستان: اضافه وزن!

سکانس اول:

نفس نفس می‌زنم و حس می‌کنم که دیگه نمی‌تونم ادامه‌ی این مسیر رو طی کنم. قطره های عرق شُره می‌کنه و توی چشمام می‌ریزه و باعث میشه چشمام بسوزه. مهدی هی برمی‌گرده و به پشتش نگاه می‌کنه. حدودا ۵۰ متر فاصله داریم از همدیگه و ته چشماش می‌تونم نگرانی رو ببینم. زندایی میاد نزدیکم تا دستم رو بگیره و از صخره بیام بالا؛ اما دستم سُر می‌خوره و با شدت می‌خورم زمین و بخشی از مسیری که طی کرده بودم رو برمی‌گردم. زندایی داداش مهدی و دایی رو صدا می‌کنه اما هیچکدوم در تیررس نگاهمون نیستن و انگار که از پیچ کنار کوه گذشتن؛ حتی صدامون هم بهشون نمی‌رسه...

زانوم زخمی شده و خون میاد. سوزش و درد رو توی زانوهام حس نمی‌کنم. اون قلبمه که داره می‌سوزه. اون حس تنفر از خوده که داره شعله می‌کشه و این درد، توی تک تک سلولام نبض می‌زنه.

زندایی کمکم می‌کنه که بلند بشم و بشینم روی یه تیکه سنگ و میاد کنارم میشینه و از توی کوله‌‌ ش قوطی آب و چندتا دونه دستمال کاغذی در میاره. زانومو میشوره و دستمال ها رو تا میکنه و می‌ذاره روی پام. اشک توی چشمام حلقه زده و زندایی میدونه دلیلش چیه. دلیلش همون دلیل شب بیداریامه. دلیلش همون چیزیه که مشکل اعتماد بنفسم نشات می‌گیره ازش. دلیلش همون دلیل فرار همیشگیم از اجتماع و آدماست. آره دلیلش چاقیمه.

اضافه زن نه هاااا! چاقی!

زهرای قدیم نه با این شدت :/
زهرای قدیم نه با این شدت :/

از وقتی که یادم میاد همیشه دختر چاقالوعه‌ی خانواده بودم. زندگی کردن به عنوان کسی که فرق می‌کنه با بقیه‌ی هم سن و سال هاش و بزرگتر از اونا میزنه قیافش(یا بهتره بگم ابعادش) سخته. البته اینو باید در نظر گرفت که به روحیات اون آدم هم بستگی داره. بعضی آدما مدلشون اینجوریه که به نظرات بقیه آدما یه انگشت وسط نشون میدن و با آرامش زندگیشونو می‌کنن. اما من از اون دسته نبودم؛ یا بهتره بگم تا قبل از یه تایمی از زندگیم نبودم. و این احساسات گنگ درباره اینکه من با چاق بودنم شناخته میشم، حس بدی میداد بهم و باعث میشد که هی از خودم بپرسم"هی زهرا! من واقعا کیم ؟!" و هی یاد Fat Amy توی Pitch Perfect بیوفتم و خودتمو مقایسه کنم باهاش

Fat Amy :)
Fat Amy :)

حالا که یه داستان با اشک و آه فراوون رو خوندین می‌خوام یه داستانی رو بگم که توش سراسر شادی، انگیزه و حس و حال خوبه. داستانی که از دل تجربه و یکسال جنگیدن برای هدف میاد.

خاطره ای که اول متن براتون گفتم برای اردیبهشت ۱۴۰۱ بود. اما داستان اصلی از خرداد ۱۴۰۱ شروع میشه. زمانی که خجالت می‌کشیدم حتی با خودِ واقعیم جلوی آینه و یا حتی دوربین مواجه بشم.نمی‌دونم اسم این احساس رو چی باید بذارم واقعا؛ فقط میدونم که اصلا حس خوبی نبود و وقتی که جلوی آینه قرار می‌گرفتم حس می‌کردم که تک تک مولکول های جیوه‌ی سازنده‌ی آینه ریشخندم میکنن. و این شد که مدتی به جامعه گریزی پرداختم. نه روانشناس درکم می‌کرد، نه دکتر تغذیه لعنتی و نه حتی مربیِ باشگاهم. همگی‌شون انتظار داشتن من در بهترین حالت و نسخه از خودم باشم. ولی من نمی‌تونستم.نه اینکه نخوام، انقدر خسته بودم و فشار بود که داشتم از درون متلاشی می‌شدم. از طرفی مامان غررر میزد که چرا مهمونی هارو نمیای؟ چرا روز به روز چاق تر میشی ؟ و... و این قضایا همگی باعث شد که روز به روز منزوی تر بشم.

دقیقا یادمه که ۱۸ خرداد بود که تصمیم قطعیم رو گرفتم برای یه تغییر اساسی توی زندگیم. اون زهرایی که وقتی می‌خواست بره باشگاه بهونه میاورد، باشگاه رو ترک کرد و خودش شد مربی ورزشی خودش. زهرایی که هر دفعه که وقت دکتر تغذیه داشت به زمین و زمان فحش می‌داد و همه رو آباد می‌کرد خودش شد کارشناس و مسئول بررسی شرایط خودش. و بهتر بگم از همه‌ی آدما برید. تقریبا یکسال آدمای زیادی نمی‌دیدنش. به جز یه سری آدمای خاص که خودش ترجیح داده بود کنارشون باشه و رشد کنه. زهرا می‌دونست این چاقی تونسته چه بلایی سر هورموناش بیاره، چقدر روی اعتماد بنفس و روحیه جنگنده‌ش تاثیرات منفی بذاره و از کمردرد ها و زانودردها هم که نگم. قسمت از همه بدترش اینجا بود که روابطش رو با آدما هم تحت تاثیر قرار داده بود. تازه درباره اون بخشش که میری لباس بخری و سایزت پیدا نمیشه و باید کفش آهنی پات کنی و بگردی دنبال سوزن توی انبار کاه که اصلا حرفی نمیزنم...

تازه اگه از بالاییا جون سالم به در ببری یه سری حرفا هستن که از پا درت میارن.

بعضیا بهت میگن که چقدر چاق شدی و به شکمت اشاره می‌کنن که "ماه چندته ؟!" و تو مجبوری یا سرتو بندازی پایین و با گونه های گل انداخته هیچی نگی و یا هم جوابشو بدی و بگی "ماهِ شیشمه! مشکلی داری باش ؟!" و لاتیشو پر کنی و تو دلت بش بگی به تو چه آخه فضول!

از داستان اصلی پریدیم بیرون ک ?

زهرایی که از میوه متنفر بود مجبور شد باهاشون دوست بشه و بجای شکلات و شیرینی، میوه میخورد :)

زهرایی که از ورزش کردن متنفر بود و ته ته ورزشش رقصیدن توی عروسیای فامیل بود مجبور بود که هر روز حداقل ۱ تا ۲ ساعت ورزش کنه و پلانک و اسکات شده بود نقل و نبات تمرینای روزانه ش :)

زهرایی که یه مدت معتاد بود به خوردن پیتزای آخر شب و دیدن فیلم یا سریالای مورد علاقش مجبور شده بود که هویج و میوه رو جایگزین اون پیتزای خوشمزه و پرکالری بکنه :)

ولی میدونی ارزششو داشت :)

اینکه میری روی ترازو و میبینی دوتا کیسه برنجی سبک تر شدی!

اینکه مانتوی سایز ۵۴ رو می‌پوشی و میبینی وای خدای من چقدر گشاده این برای مننن و رسما گم میشی توش

اینکه میری فروشگاه مانتو بخری و به فروشنده میگی فک کنم سایز ۵۰ بخوره بهم و طرف میگه نه خانوم شما سایز ۴۴ میخوره بهتون و میری می‌پوشی و میبینی بعلههههه سایز کم کردیییی اونم این همههه و ذوق می‌کنی :)))))

اینکه قبلا وقتی خواهر یا برادرت بغلت می‌کرد و دستاش نمی‌رسید به هم ولی الان راحت بغلت می‌کنه و میگههه وااااای زهرااااا دمت گرم چقد خوووب شدییی و کل خانواده مشاوره می‌گیرن ازت برای کاهش وزنشون

اینکه می‌خواستی بدویی قبلا به نفس نفس میوفتادی ولی الان خیلی راحت می‌تونی با دخترخواهرت مسابقه بذاری :)

اینکه میری توی مترو یا اتوبوس حس نمیکنی که جای صندلی نفر بغلیتم گرفتی و دیگه حداقل معذب نمیشی :)

و حتی الان پوستمم بهتر شده...

واقعا تغییرات بعدش لذت بخشه و اعتماد بنفست رو شدیدا می‌بره بالا :)

همیشه وقتی که با ادمایی که تناسب اندام دارن حرف می‌زنم میگن برووو بابا مگه چقدر مهمه این قضیه ولی درک نمی‌کنن اکثرشون

یه جایی می‌خوندم که تا حالا شده بخوای بری جایی و لباست کهنه، کثیف یا چروک باشه ؟! دیدی چه حس بدی داری توی اون لباس؟! چقدر معذبی و احساس عذاب می‌کنی ؟!

دقیقا بدنتنم همونه ... باید دوستش داشته باشی حتی اگه چاقی! حتی اگه حس خوبی نسبت بهش نداری!

سکانس دوم:

+خاله بیا تا جای میدون فرودگاه مسابقه بذاریم... شرطی!

-اوووم باوشه شرط سر چیه ؟!

+هرکی باخت بستنی مهمونمون می‌کنه! بستنیِ اصغر مشتی!

-اووووف آماده باش نرگس که یه بستنی رو افتادی!

+آماده ای ؟!یک دو سه!

.

.

.

+خاله وایساااااا! باور کن یه بستنی ارزش انقد دوییدن رو نداره هااااا!

[ و خاله ای که از نرگس کلی فاصله گرفته و ادامه حرفاش رو نمی‌شنوه و داره با یه لذت وصف نشدنی می‌دوئه :) ]


امروز که دارم این مطلب رو می‌نویسم فقط و فقط به این موضوع فکر می‌کنم که شاید یه نفر مثل زهرای یکسال پیش دربدر توی سایت های مختلف بگرده که یه نشونه پیدا کنه که ببینه میشه بدون هیچ امکاناتی وزن کم کرد یا نه؟!

من فقط میخوام که یک جواب بهش بدم... قطعا میشه عزیزِدلم!


تناسب اندامچاقیاضافه وزنحال خوبتو با من تقسیم کنتغییر
یک پراکنده نویسِ خسته با تِمِ کیمیای ادبی !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید