یکی از خانه های مورد علاقه من و شاید خیلی ها، خانه های قدیمیای هستند که دارای یک حوض وسط حیاط می باشند که کنار آن را گلدان های شمعدانی با آن بوی خوش برگ هایشان پر کرده است. علاوه بر آن، اتاقها و زیر زمین ها دور تا دور حیاط را احاطه کرده اند و گاهی اوقات یک دالان کوچک و حتی یک بالکن نقلی در مسیر پشت بام دیده می شود.
امان از این پنجره ها با شیشه های رنگی شان، در زمانی که خورشید مستقیما بالای سرمان قرار دارد، با قرار دادن سایه های رنگی شان دل من را میبرند و حسابی مدهوش میشوم.
تصور کن، در یک عصر تابستانی حیاط را حسابی آبپاشی کرده ای و به گلها هم آب دادهای، اکنون پشت پنجره اتاقِ بالای زیر زمین نشستهای، چایی بهار نارنجت را در قوری چینیای که از مادربرزرگت به یادگار داری دم کرده ای، در این حین مشغول نوازش گلدان های پشت پنجره و سیرِ ورجه وورجهی برگ درختان هستی.
یک لیوان چای در فنجان موردعلاقهام میریزم و دیگر منتظر سرد شدن آن نمیمانم چون یک نعلبکی گل گلی دارم که رفیق و همراه من در چایی خوردن هایم میباشد.
خب دیگه الان وقت نوشتن و خواندن میباشد. یاد مدرسه افتادم. مدت هاست که مینویسم. گاهی اوقات به نظرم خنده دار می آید از اینکه چقدر نوشتن برایم سخت بود. انگار داشتم از یک غول فرار می کردم اما دریغ از اینکه سایه یک دفتر و مدادی مهربان بیش نبود.
ابتدا کمی در مورد اتفاقات روزمره، احساسات و عکس العمل هایم مینویسم. اما بعد از مدتی یکی از کتابهای کتابخانه ام را باز میکنم و به خواندنش می پردازم، نکات مهم و کاربردی اش را می نویسم و بعد از چند دقیقه یا شاید چند صفحه مطالعه، ایده ای برای نوشتن و خلق به سراغم می آید، ذهنم را قلقلک می کند تا اینکه من را مجبور می کند تا دوباره به سراغ نوشته ای دیگر بروم. اما امان از زمان هایی که چیزی برای نوشتم پیدا نمی کنم. به راستی می دانم دلیلش چیست...
گاهی حجم انبوه اطلاعاتی است که مرا در خود غوطه ور کرده است، نمی دانم از کجا شروع کنم و گاهی تلنبار غم و تاسفام به این وضعیت به جا ماندهی کشورم است.
غمی که هر روز و هر لحظه هم با من است اما بیشتر اوقات نسبت به آن بی حس شدهام یا بگذار کمی صادقتر باشم توان مقابله با آن را ندارم. اینکه مجبور باشی همه چیزت را رها کنی و دوباره از نو بسازی. می دانی درد جدایی یک طرف اما درد این همه تلاش طرف دیگر وزنه قرار می گیرد.
داشتم از خانهام میگفتم، کامتان را تلخ نکنم. راستی مهمانم هم رسیده. بگذار کمی از آن کوکی هایی که کاملا سالم و با آرد جو پخته ام برایت بیاورم. داغِ داغ است. نگران کالری اش نباش. می دانی که خودم چقدر روی این قضیه حساسم.
تا چای دیگرت را بنوشی، من هم آمدهام. خب بهتره دیگه شروع کنیم. من خلاصه کتابها را برایت فرستادم، امیدوارم که آن ها را خوانده باشی. نظرت در موردشان چیست؟ راستی کلی نکته جدیدِ عملیاتی هم پیدا کردم که میشه بیشتر وارد زندگیهایمان کنیم. ببین، امروز چقدر ابرهای تپلی دلبری می کنند. کیف میکنم. آخر میدانی چرا؟ دیروز داشتم با آسمان صحبت میکردم که مدت هاست آن ابرهای خوشگلش را از دید چشمان من دریغ میکند. اما افسوس، من بودهام که آنها را فراموش کرده بودم. وگرنه همام تبریزی میگه: "از دوست به یک اشارت از ما به سر دویدن".
راستی برایت از آن کوکی ها گذاشتهام. دمِ رفتن با خودت ببر. نمیدانی که دل تو دلم نیست تا هفته دیگه. آخه جلسه های همراه را با تفکر من رو از خود بی خود میکنه. به خصوص پیش آدمایی که باعث میشوند من، خودِ خودم باشم. البته یادت باشد بعدا کمی بیشتر درمورد تنهاییهایم برایت بگویم. شاید تو راه حلی داشته باشی. دلچسبیِ هوای خنکِ امروز با وجود همراهی مثل تو دوچندان شد. شاید تو هم با آسمان درد و دل کردهای که امروز هوای دل آن هم خوش است. تا دیداری دیگر مواظب هوای دلت نیز باش.