زهرا پورسلیمان امیری
زهرا پورسلیمان امیری
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

آینه

بهم گفت
تو آینه نگاه کن
نگاه کردم
یکی در آینه بود که لبخندی دائمی بر لب داشت
نسبتا چهره خوبی داشت
چشمهایش هنوز کمی میخندید
اما خیره بود
سکوتی دائمی بین من و آینه حکمفرما بود
بهش گفتم
نمیدونم چی میگه
گفت گرفتم، چند وقته با خودت حرف نزدی
و من ساعتها به فکر فرو رفتم
براستی چهره ام برایم تازگی داشت
حس کردم مدتهاست خودم را نگاه نکرده ام
انگار زمانی برای این کار نداشته ام
وقتی به خانه برگشتم دقیق تر شدم
انگار آینه توالت تنها جاییه که آدمها خودشونو توش حسابی برانداز میکنن
که تمیز باشن، برای چشم آدمای دیگه، چشماشون، دندوناشون، پوستشون، ابروهاشون
اما امروز دقیق تر که شدم
دیدم موهام سفیدتر شدن
مدتهاست تصمیم گرفتم رنگشون نکنم
برا سلامتشون
اما این جنگل جوگندمی مدام بهم یادآوری میکنه که فرصت رو غنیمت بدون
کودک درونت فعاله
اما تو دیگه کودک نیستی
به خودم گفتم
منتظر دیدن چهل سالگیت بودی
حالا ببین
دسته موهای سفید و لایت طبیعی
چروک های ریز خط خنده ات
چشمات که دیگه دو شماره عینک میخواد اما هنوز رنگش سر جاشه
صورتی که تپلش بیشتر بهت میاد
هر یدونه موی سفیدت یه تجربست
با خودت صلح کن
آروم بگیر
یکم بشین
هیچ کاری نکن
به هیچی فکر نکن
فقط باش
و نفس بکش
جوری نفس بکش که ورود هوا رو به ریه هات حس کنی
جوری سکوت کن که صدای قلبتو بشنوی، جوری باش که نبودت حس بشه
این یه فرصته که گیرت اومده، با اینکه تا مرز تموم شدن فرصتت رفته بودی
بریز دور اون گذشته رو و فقط خودت باش
تمام
و این بازی ادامه دارد ...

۲۹ بهمن ۴۰۲، ۷ دیقه مانده به نیمه شب

آینه
*** آمده ایم تا نمانیم *** دکتری معماری، طراح و پژوهشگر حوزه ی معماری، نویسنده، مترجم، و شاعر. t.me/M_E_HH_R
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید