در این راه سنگ است افزون بسی
نیاید به کارت کمک از کسی
همه دست رد بر تو خواهند زد
ز تو شکوه بر خلق خواهند کرد
اگر دوستی یافتی زین میان
بدان قدر او، تا توانی بدان
درین مهلکه گرچه جنگی نبود
مسیرش ولی رو به بن بست بود
به هر راه چنگی و دستی زدی
به هر سوی میخواند تو آمدی
ولی پای را سمت بد برده ای
ز دشمن و از دوست آزرده ای
درنگی کن این بار نگشای لب
چو مرگ است راضی مشو تو به تب
بر آگاهیت روز تا شب بکوش
مشو خواب و در هوشیاری بکوش
ریا شد تمامی فرهنگ ما
همین است مضمون هر جنگ ما
که خود را فدای تظاهر کنیم
جهان را اسیر تحجر کنیم
شبیه است بر آنچه من دیده ام
در آن روزگاری که خوابیده ام
چه آمد سر بند انگشت ما
مباشد دگر پشت کس پشت ما
چو دیدی جهان را تباهی گرفت
تمام جهان را سیاهی گرفت
تو یک لکه نور در شهر باش
رها کن خودت را و در قهر باش
در این قهر با اسم اهریمنی
که هر دم تظاهر کند دشمنی
تظاهر کند همچو گرگی نهان
در آن پوستین از بز و چوپان
نهان است تیزی انگشت او
نهان است تیغش بر مشت او
چو رویت ز رویش تو برداشتی
بفهمی چه زخمی به بر داشتی
که او خنجر از پشت میزد تو را
همانی که از خویش داند تو را
چو قانون هستی چنین کار کرد
که آزار ما هر چه کرد یار کرد ...