زری(با یک گل آفتابگردان)
زری(با یک گل آفتابگردان)
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

ظلمت فرا می‌گیرد...

پاشنه پا، کف پا، انگشتان ... همانطور بالا می‌آید. مور مور می‌کند. انگار چیزی روی پوستم راه می‌رود و پیش می‌آید نه یک چیز ده‌ها، صد‌ها بلکه هزارن چیز. از خواب می‌پرم. تنگ شدن مردمک چشمانم را حس می‌کنم. دستم را جلوی چشمانم نمی‌آورم. می‌خواهم اما نمی‌آورم. پرتو‌های نور روی پوستم می‌سرند. زیر آفتاب ظهر دراز کشیده‌ام. ظهر شده؟ به یاد نمی‌آورم. دیواری دست من را از حافظه‌ام کوتاه کرده. پرده‌ها را کشیده. می‌دانم پشت تمام شیشه‌ها حتی شیشه‌های رنگی در ورودی را با روزنامه پوشانده. همه روزنه‌ها را پوشانده. چه کسی نور را تحریم کرده؟ می‌دانم. اما تا تصویرش شروع به واضح شدن می‌کند؛ دوباره از خاطرام می‌رود. پس نور از کجا می‌آید؟ چشمانم با قطرهای اشک قصد دارند نور اضافه را بیرون بریزند. روی زمین خوابیده‌ام. بی پتو. بی بالشت. سنگینی لباس را روی پوستم حس نمی‌کنم. متعجبم. چه زمان به خواب رفتم؟ اینجا کجاست؟ تکان نمی‌خورم. مور مور بالا می‌آید به زانوانم رسیده. باز هم پیش می‌آید. پس خواب نبودم. از دستانم هم شروع به بالا رفتن می‌کنند؛ به شکمم می‌رسند. نمی‌توانم. نمی‌توانم. حس می‌کنم گام‌های تک‌تک‌شان را، تکان نا‌محسوس مو‌های بدنم را و وزن ناچیزشان را. می‌دانم که دست و پایم سالم است. می‌دانم که می‌توانم حرکت کنم؛ اما خشک شده‌ام. نمی‌ترسم. نخست عجز کمی وجودم را فرا می گیرد. و بعد می‌گذرد. احساساتم تهی شده. متوجه می‌شوم. اما واکنشی نشان نمی‌دهم.‌ جلو و جلوتر آمدن لشکر مورچه ها. به من آسیبی نمی‌زنند. تنها پیش می‌روند همانگونه که روی زمین، میز و دیوار. به گردنم می‌رسند. تا فتح کامل چیزی باقی نمانده. جهان تاریک می‌شود. چشمانم باز است. دیگر نمی توانم ببندمشان. سالم اند. می دانم. اما نمی‌توانم. همه وجودم در سیاهی مورچه‌ها فرو می‌رود. برای یک لحظه؛ نه،نه دیگر مور مور را هم حس نمی‌کنم. لحظه‌ای سیاهی است و بعد بخار می‌شوم. به خلا می‌پیوندام. دوباره نور باز می‌گردد. در همان اتاق‌ام. از بالا به توده مورچه‌ها نگاه می‌کنم. روی ناهمواری‌ها بالا و پایین می‌روند. چیزی آن زیر است. منم؟ من که اینجاام. دوباره نگاه می‌کنم. ناهمواری‌ها از بین رفته. برای لحظه‌ای دیگر مورچه‌ها هم نیستند. تنها فرش است. بعد آن هم نیست. زیر پایم را نگاه می‌کنم. تاریکی است خلا بی انتها. برمی‌گردم دیوار‌ها هم تک تک بخار می‌شوند. تاریکی از همه جهت هجوم می‌آورد. زیر پایم خالی می‌شود. جیغ می‌کشم. از خواب می‌پرم.


خواب
فقط می ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید