Zehne Sammi
Zehne Sammi
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

عصبانیت

پدرم وقتی منو با خودش به میوه فروشی میبرد منو جلوی در میذاشت و خودش میرفت تو میوه ها رو گلچین میکرد، خریدشو انجام‌میداد و میومد بیرون. من همیشه از پشت در میوه فروشی که نگاه میکردم میدیدم پدرم که از میوه فروشی بیرون میومد میوه فروش تا جلو در پدرم رو بدرقه میکرد و با اخلاق خوش ازمون خداحافظی میکرد.
وختی به اصطلاح بزرگتر شدم یک روز تصمیم گرفتم من برم میوه بخرم. سبد را برداشته راهیه میوه فروشی شدم. رسیدم دم در میوه فروشی خواستم وارد بشم یکی داد زد: آهای .... کفشاتو تمیز کن مغازه رو شستم!!
نگاه که کردم همون میوه فروش بود. کمی تعجب کردم و با خودم گفتم این چه طرز حرف زدن بود. حتی بلند نشد بیاد طرف من که ببینه چی میخوام. سلام کردم کمی محترمانه صحبت کردم. ولی واقعا برخوردش خراب بوود. میوه رو که داشتم انتخاب میکردم هی غُر میزد آقا کم جداش کن . کم کم داشت اعصابم خورد میشد. پول میوه رو حساب کردم و اومدم بیرون.
اومدم خونه به پدرم گفتم بابا ابن میوه فروشه چش شده !!!؟ دشاستانو واسش گفتم گفت بیخیالش یه فحشی هم نثارش کردو گفت خوب میشه.
دفعه دوم که رفتم خوب که نشد هیییچ بدترم شده بود. کلا تغییری نکرد که نکرد. چهارم هیچ. پنجم هیچ . ششم هم که به جرم ضرب و شتم تو بازداشتگاه هستم خبر ندارم تغییر کرده یا نه ، چون بدجور خوابوندم زیر گوشش و کتکش زدم. اعصاب ندارم بابا!
بابام که اومد ملاقاتی یواشکی گفت: برو دستشو ببوس و بذار رضایت بده ، بعداً از خجالتش در میایم. خلاصه من هم این کارو کردم.
الآنم با پدرم تو بند ۹۷ زندان سِوین هستیم.

عصبانیتطنزذهن
دل نوشته طنز نوشته همه چی نوشته. برای یک لبخند آنی , نه خنده ظاهری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید