0یادم رفت از اتفاقی که در دیزی کش افتاد قبل از اینکه با گلوله مستقیم تانک شکار بشم😂 ناگفته نمانه تانک ها دو نوع گلوله در خشاب دارن گلوله جنگی و ترکشی و گلوله انفجاری و موجی من با گلوله ترکشی اگه شکار میشدم مثل اون سخره که هزار تیکه شد منو همانطور تیکه تیکه میکرد چون گلوله موجی بود تخته سنگ نجات داد. شانس اوردم ولی سمت راستم تمام مویرگ هام در اثر موج پاره شده بود دردش زود خوب شد ولی گیج بودم و چند ساعت سر درد داشتم شاید گیجی باعث شد رفتم تو سنگر و کنسرو میخودم تنها خوری کردم 😂ولی بدنم زیر پوستم مثل خیک ولی کبود، نزاشتم به بیمارستان صحرایی ببرن منو با بقیه به تبه گچی ها رفتم، شیاکوه... بر میگردم به قبل از گلوله تانک جایی که تک کردیم... هوا روشن شده بود، سپیده دم، جنازه عراقی ها روی زمین پخش و پلا بود 5 تا اسیر بعثی هم گرفته بودیم، که دیدم یکی از بچه ها که فکر کنم 12 سالش بیشتر نبود، خودش میگفت 14 سالشه، و ژست میگرفت. فکر میکرد من خرم. مثل اونا که فرستادنش، 😂 ببخشید، ما له همان تلو تلو خوردن مه. و منم خیلی هواشو داشتم هر چند خودم 17 الی 18 سال بیشتر نداشتم ولی احساس مسعولیت میکردم بگذریم، دیدم صدا میکنه هیجان زده بود. هی میگفت. اون تو. دور یه منبع گازییل بزرگ میچرخه، من سریع دوزاریم، زودتر از بقیه افتاد. سریع دویدم پریدم رو منبع ، رضا هم با سنگ میزد به منبع وقتی منو دید شجاع شده بود. نگفتم اسمش رضا بود. بااحتیاط نگاه کردم.؟ بنده خدا تا گردن توی گازوییل بود . قایم شده بود شب در بره ، واقعا رضا بچه بود ولی زرنگ و دانا . خلاصه اوردیمش بیرون.، رضا هم فکر کنم تفنگش اندازه خودش بود. همه بهش میگفتم افرین، باریکلا، رضا،..؟ من باد توی بینی رضا که نیش خند میزد میدیدم چطور مثل یه بچه اژدها کمپرس میکرد... خوب خوشش میومد .. میخوام یه کم طنز باشه. کمی شارژش میکنم ولی حقیقته، خوب، باد شده بو د بینیش. 😂 یه وقت فکر نکنید ، بهش حسودیم میشد. کیف میکرد م . خوشحال بود ولی ته دلم نگرانش بودم همون اول صبح رضا دیدم و تصمیم گرفتم هواشو داشته باشم....؟
همین عراقیه گازوییلی با پنج نفر دیگشون و دونفر از بچه های زخمی شده خودمون دادیم 5 تا از بچه ها ببرن عقب، همشون بعثی بودن من با 180 و خورده ای سرم رو بالا میگرفتم.. این هم بگم، دوتا از برادر های کرد که لباس کردی تنشون بود باما بودن، بهشون میگن بلد چی ، دوتا اسب هم داشتن، متاسفانه سر شب یکی شون شهید شد .، همان یک شهید رو دادیم... نگو وقتی اسیر ها رو میخواستن ببرن، یکی از بچه ها بهشون گفت هری راه بیوفتین . عراقیه با حالتی مسخره کردن نیش خندی زده بود. . برادر کرد دیده بود زمانی که سمتش میدوید و فحشش میداد ان لحظه دیدمش منم دویدم سمت همونا جلو شو بگیرم. نرسیدم بعثیه وقتی دید سمتش میاد چهار دست و پا شده بود بلند بلند برادر ایرانی میگفت از لباس تنش فهمیده بود با کی طرفه. هر چند اره با ما هم... 😂من دیر رسیدن بعثیه رو یقشو گرفت بلندش کرد با کارد که دستش بود . فرو کرد تو شکمش ... دیدم رضا داره در میره صداش میکنم رضارضا با تو کاری نداره 😂😂😂 مزاح کردم... عراقیه نقش زمین شد نمیخواست بمیره عراقیه منبع اطلاعات هستن . وقتی من رسیدم اینو از شوخی گذشته میگم با مشت زدم تو صورت گازوییله فهمیده بودم دلیل داشته اون التماس میکرد اون یکی هم داد میزد بعد از مشت کبرت گرفتم روشن میکردم زیر لباسش میگرفتم اونم التماس میکرد.. بگذریم .. گفت بچه ها زخمش رو بستن.. بعد زخمیه رو گفت یکیشون کول کنه ببرن با چشماش تشکر میکرد... پرسیدم از صالح ... اسم برادر کرد بود، که چرا این کارو کرده بهم نگاه کرد، با نیش خند گفت تو چرا میخواستی اتشش بزنی .. منم خندیدم ، گفت با اون هیکل و اعتماد. بنفسش، راهی برام نزاشت..
به مقر نرسیده کار بچه هامون رو میساختن ما نمیتونستیم تعداد بیشتری باهاشون بفرستم زهره چشم گرفتم تو هم کار خوبی کردی...صالح به یکی از بعثی ها گفت مرد زخمی که کارد خورده بود رو کولش کنه نمیتونست راه بره ، منم به یکی از بجه ها گفتم زخمی رو اگه گذاشت پایین با تیر بزنش حق نداره درخواستی بکنه خواستم فشار بیشتری بیارم و بترسن فکر دیگه نکنن.. و بهشون حالی کردم چی گفتم ... صالح اسب رو برد کنار دوست شهید ش منم کمکش کردم انداختیمش روی اسب افسارش رو گرفت خدا حافظی کرد و رفت... غمگین بود ولی شجاع؟ در ادامه میگم چکاره ان دوتا دسته بودم که همه جا دخالت میکردم.....
بقیه پست بعد