زهرا مهرنیا
زهرا مهرنیا
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

«با تو...»

من با تو، تمام فصول را تجربه می‌کنم!

من با تو زمستان را گرم‌ِ گرم می‌گذرانم، گرمای آغوشت را کدام برف از من می‌گیرید؟

با تو خبری از سبزی تابستان نیست، جنگل مژه‌هایت را که حریف می‌شود؟

با تو بهار را نمی‌خواهم، من شکوفه‌های بوسه‌ات را بیشتر می‌پسندم!

با تو تمام پاییز را قدم‌ می‌زنم و این عشق جانسوز را به رخ خزان می‌کشم!

من با تو حتی قانون طبیعت را هم جابه جا می‌کنم! هر طور تو می‌پسندی فصل‌ها می‌آیند؛ به دور از ترتیب و ردیف.

اول آغوشت، سپس نگاهت، بوسه جانسوزت و سر انجام دستانی قفل هم که منتظر فتح کردن جاده خزان زده هستند.


دلنوشتهنویسندگیعاشقانهخزانکتاب
قلم در دست میگیرم و از جان مینویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید