همیشه تو ذهنم، نوشتن خیلی کار والایی بود. چون با خوندن نوشته های یک نفر تو میتونی فرکانسشو از کیلومترها دورتر و ساعت ها اختلاف زمان دریافت کنی. مثلا با خوندن مثنوی میتونی افکار مولانا رو اون لحظه تو فکرت بیاری یا با خوندن یه رمان کلاسیک میتونی اون دوران رو با جزئیات حس کنی. پس یه نوشته باید خیلی جادویی باشه که بتونه حس و روح و دانش یک نفر رو تو دل خودش محفوظ نگه داره تا به کسی که اون رو میخونه منتقل کنه و در نتیجه، نویسنده باید یه جادوگر باشه!
ولی من جادوگر نیستم. من فقط می خوام همه چیز رو بفهمم. دلم میخواد بدونم چی تو مغز و ذهن میگذره که انقدر دنیاش بیکران و عجیبه؟ چرا هرچی برنامه ریزی می کنم بازهم یه لیست هزارتایی از کار عقب افتاده جلوم میمونه؟ دوس دارم بدونم چرا ستاره ها مثل برف روی سرمون نمیبارن؟ و از همه مهم تر، من چرا تو این دنیام؟
پس شروع کردم به خوندن و خوندن. جادوی کتاب ها اومدن توی قلبم و من جادویی شدم. حالا دلم میخواد بنویسم از هرچیز که توی ذهنمه. هرچیزی که با فهمیدنش قلبم تند تر زد. هرچیزی که کمکم کرد تا یک قدم نزدیک تر بشم به فهمدن اینکه چرا توی این دنیام...
من اما نویسنده نیستم و جادوگری برام یه رویاست. رویایی که دیر یا زود محققش میکنم ولی تا اون زمان قلبم باید لبریز از جادو بشه. تا اون زمان، نوشتن یه بهونست برای اینکه رشد کنم و به رشد بقیه کمک کنم. بهونه برای به چالش کشیدن. برای جنگیدن. و برای اینکه ذهنمون برای پذیرش مفاهیم جا باز کنه.
چه مفاهیمی؟ مفهوم هدف، و امید
این شد که اینجام تا بتونم بنویسم. شاید باعث بشم یک نفر دیگه مثل من دلش بخواد به ارزش های زندگی فکر کنه. به جادوی کتاب، به آسمون، به بهبود فردی، به امید و درنهایت، آدم بهتری شدن.