ویرگول
ورودثبت نام
~hbi~
~hbi~
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

هیچ اَز ما نَماند که نَداند.

بی دلیل ازت خوشم اومده،جوون برو باش!!

ببینید جهان لَنگ چه دلخوشیهای است. من یک وقت میخواستم توی سازوکار مفاهیمی چون عدالت و عشق و دموکراسی ورود کنم. دست ببرم و دَرز ها را بگیرم. دموکراسی، از هرجاش که باد می دهد را پَتچ بزنم در این حد!!

حالا یک برو باش‌‌ِ مستر هاکوپیان شده تمام زندگیم. زندگی اینقدر باگ دارد یا من دیگر باد ندارم؟! جواب هرچه که باشد از فضاحت نتیجه نمی کاهد.

یک روز که توی مسیر دانشکده تا خوابگاه غرق رویا و فکر می آیم، یکهو ببینم که یک پیرزنی می خواهد از عرض خیابان طالقانی رد بشود، ولی ماشین ها بهش مجال نمیدهند .هعی پیرزن بِکشد عقب، خلوت که شد پا تند کُند، هعی ماشین ها بپیچن توی شکمش. اونوقت ما که کرایه دانشکده تاخوابگاه را صرفه جویی کرده ایم تا بشود کنار ساندویچ، آب پرتقال مصنوعی هم بخوریم، از باب اخلاق گرایی بریم وسط خیابان دست هامان را از هر دو طرف باز کنیم همه ماشین ها را نگه داریم و بگوییم بیا رد شو مادر...

پیرزن به آنطرف خیابان که برسد کمی سرش گیج برود، بروم از کیوسک کناری آب پرتقال مصنوعی بخرم، بیاورم براش که قندش برگردد. از باب خلق گرایی. زن تشکر زیاد کند و بعد باهامان حرف بزند، بیشتر او بپرسد ما جواب بدهیم. یک طوری پیش برود که شهرستان و خوابگاه و فیلمسازی و فستیوال و اینها را بگوییم، تا جایی که هیچ از ما نماند که نداند. پیرزن اجدادش قجری از آب در می آیند. خانه در اندر دشتش، از ابتدای خلقت شمرون بوده است. پسرها و دختر ها خارج باشند ترجیحا آمریکا !.دیر می آیند. کم می آیند. بعدش را میدانید...


نوجوون که بودم یکبار در حیاط مدرسه، بحث ازدواج و عشق و آرزو وسط آمد؛ یکی من که گفتم: بی تمایل. یکی دیگری که گفت: خیلی تمایل. یکی دو نفر فقط می خواستند درس بخوانند تا دکتری چیزی بشوند. ولی چند نفرشان بودند که فکر بکری داشتند و آن را سرچشمه نبوغ بالایشان میدانستند. آنها به دنبال شکار پیرمردانی بودند که ترجیحا تنها باشند، کچل باشند و به طور قطع پولدار!!

یکیشان میگفت: این بهترین راه داشتن زندگی بهتر است. یک پیرمرد تنها را عاشق خود میکنی، ازدواج میکنی بعد هم تو میمانی و پول های هنگُفت و یک عمر زندگی مرفه!!

هیچ‌ کداممان دیوانه نبودیم،فقط به دنبال بال های پرواز به سمت آرزوهایمان بودیم.

ما دلمان یک جهش طبقاتی دراماتیک میخواست.


البته چندباری هم تصمیم گرفتیم که برویم و فرار مَغذها کنیم. ولی دُلار بالا رفت و نقشه فرارمان کمرنگ شد.

کمی بعد تر، خیلی بعد تر، در سلف دانشگاه، بحث ازدواج و عشق و آرزو وسط آمد. یکی من که گفتم: عشق. آن یکی که "خیلی تمایل" بود، ازدواج کرده و در بین ما نبود. ولی چند نفرشان فکر مدرن و حساب شده ای داشتند و آن را حاصل زندگی کسالت بارشان در طی سالهای اَخیر میدانستند.

ایده این بود: ازدواج کنیم، نه با یک پیرِخرفت که شبها دندانهایش را در لیوان آب بالای سرش می گذارد. با یک جوان "معمولی" اما نه معمولی ایرانی. معمولی خارجی. با یک خارجی ازدواج میکنی از داخل به خارج میروی، خیلی سریع کارهایت جور میشود، اِقامت میگیری، خانه و زندگی شاهانه ای برپا میکنی، از آن "معمولی" جدا میشوی، چلیک چلیک عکس های یهویی میگیری و به داخلیان پُز میدهی .

نظر اکثرشان این بود که؛ زندگی داخلِ خارج به حِلاوت عسلی می ماند که از خوردن آن سیر نمی شوی، در نظر آنها خارج بهشتی است که در آن مجبور نیستی نه چیزی سرت کنی نه تنت!!

کمی بعد تر شاید همین چند هفته پیش دوباره با دوستان میزگردی تشکیل دادیم تا ببینیم در این "برهه حساس کنونی" با این وضعیت دلار و اقتصاد و تحریم ها و درگیری های منطقه چه فکر بکری برای خلق زندگی بهتر در سرشان است.

یکی من:قهوه ام را هم میزنم. یکی آن دختر "خیلی تمایل" به دختر تازه متولد شده اش شیر میداد. یکی هم باقی دوستان که صفحه های موبایلشان را بالا پایین میکردن.

دوستی میگوید : فایده آرزو کردن چیست وقتی قرار نیست به آن برسی؟

میگویم : آرزو هر چقدرم دور و دراز باشد، باید باشد. آرزو ها تفنگ نامرئی در دستت هستند، تفنگت که پر است دنیا به تو تسلیم است. اما همین که خالی میشوی، قلبت را منفجر میکنند.

به خودم که فکر میکنم آرزوهایم را یادم نیست. نمیدانم در گذشته میخواستم چه کار کنم و چه کاره شوم ولی میدانم که شور و شوقم برای آینده همچو بادکنک رها در بادِ سوراخی است که هرچه بالاتر می رود خالی تر میشود. شاید هم قبل از خالی شدن به تیر برقی، شاخه ی درختی بخورد و برای همیشه سوراخ شده و پاره شده، آن بالا بماند و بپوسد...

مقدر است سعادت ما و سعادت مردمان ایالت متحد، حالا حالاها دو سر یک الاکلنگ نشسته باشند. هوا رفتن یکیش نیازمند به خاک نشستن آن دیگری است.


https://soundcloud.com/aatiz/eendo-hossein-mansouri-sharghi


فکر میکنم اگر فردا پاشم، همینجور روی یک فاز نوستالژیک، برم طالقانی حدفاصل ملک الشعرا تا ولیعصر قدم بزنم، خیلی رفیق های سابق دانشکده ام را ببینم. ببینم که کم مو تر و چین دار تر از قبل شده اند. بازگشته اند و همینطور ویلون توی پیاده رو ها راه میروند. توی خودشانند ، شنگی و شرارت روزهای دانشکده را ندارند و فقط راه میروند، به دنبال پیر زنان قجری.شکاری نیست فقط ازدوام شکار چیست.

میگوید: به پیش نرفتن تنها حسرت بار است، به عقب برگشتن ولی خجالت بی ته و تویست.

به پیش میرویم ، تلفن هایمان در دستمان آرزوهایمان را لایک میکنیم.



به اقتباس از داستان خانه سنایی.نوشته ی احسان عبدی پور

https://soundcloud.com/dialoguebox/dialoguebox-the-house-in-sanaei



احسان عبدی پوخانه سناییقجریداستانخصوصی
آزمودم عقل دور اندیش را ـــ بعد از این دیوانه سازم خویش را
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید