اول که شروع کردم به خوندن این کتاب، روند داستان برام کمی کند بود. مثل خیلی از داستانها، تنگسیر هم با معرفی کردن شخصیتها و محیط داستان شروع میشه و جزو اون دست داستانها نیست که خواننده رو همون اول پرت کنه وسط ناکجاآباد. اما اگه صبور باشیم تا نویسنده ما رو با موقعیت آشنا کنه، از یه جایی به بعد خودمون تو مسیر راه میفتیم و اون موقع زمین گذاشتن کتاب واقعا کار سختیه. مگه اینکه مثل من انقد خوابتون بیاد که وسطش خوابتون ببره و مجبور شین بقیهاش رو فردا ادامه بدین.
تنگسیر اولین کتابی بود که من از صادق چوبک خوندم و چیزی که از همون ابتدا توجه من رو جلب کرد، توصیفها و نحوه ترکیببندی کلمات توسط نویسنده بود. آخر نوشتهام بعضی از این جملات و کلمات رو میگذارم تا هم برای خودم بمونه و هم شاید باعث شه کسایی که این مطلب رو میخونن، این دفعه بیشتر به چنین توصیفها و ترکیبهایی توی کتابها دقت کنن. اینو میگم چون فکر میکنم خیلیهامون مغزمون طوریه که وقتی تو روند داستان قرار میگیریم، دوست داره بدونه بعدش چی میشه و این باعث میشه از خیلی از این قسمتهای جذاب داستان پرش کنه یا سطحی ازشون رد شه که به نظرم خیلی حیفه.
چیز دیگهای که نقطه بارز این اثره، نحوه استفاده از زبانه. اینکه به قول جمالزاده از "املا و انشای عوامانه" استفاده میکنه. از اون جایی که اطلاعاتم در این مورد خیلی کمه، فقط حس خودم رو به این موضوع میگم. اگه که بخواین اطلاعات بیشتری راجع بهش داشته باشین قطعا نقدهای بسیاری هست. برای من که با گویشهای بوشهری آشنایی ندارم، این مسئله خیلی جذاب بود و باعث میشد که خودم رو به شخصیتها و محیط داستان نزدیکتر ببینم. جدا از اون جملهای از صادق چوبک تو پایان کتاب بود که برای من تلنگر ارزشمندی بود: "برای غنای ادبیات خود ناچاریم آنچه را که به زبان میآوریم در نوشتههای خود نیز آنها را به کار ببریم." این جمله باعث شد به ارزش وارد کردن گفتوگوهای محاورمون به یادداشتهای مکتوبمون فکر کنم. اصطلاحات و کلماتی که استفاده ازشون برامون عادیه اما تو نوشتهها نمیبینمشون. شاید چون گاهی خیلی دمدستی به نظر میان. همینقدر که ساده به نظرمون میان، ساده از پیشمون میرن. شاید برای خیلیامون پیش اومده باشه یه اصطلاحی که به نظرمون خیلی دمدستی میومده رو به دوستامون گفته باشیم و اونا متوجهش نشده باشن. این خودش یه نشونه است که یادآوری میکنه بیشتر باید حواسمون باشه. به طور کلی نوشتههایی که به این مسائل آگاهن، هویت بیشتری دارن.
حالا میرم سر اصل مطلب. موضوع داستان. یا شاید روند داستان. وضعیت قهرمان داستان و ظلمی که به اون و امثال اون رفته خیلی ملموسه و به خوبی انتقال داده شده. و خب چیز آشنا و نزدیکیه. انگار که همه حداقل یک بار لمسش کردیم. چیزی که خیلی دوست دارم راجع بهش بگم پایان داستانه. به شخصه تو طول داستان دور و بر محمد رو میپاییدم و مشتاقانه و با اضطراب دنبالش میکردم که ببینم چطور از هر مخمصه فرار میکنه و به نقطهی پایان، یعنی همون بلم، نزدیک میشه و خلاصه آرزو داشتم که بتونه سوار بلم شه و با خانوادهاش راهی شه. اما وقتی که به پایان رسیدم بیشتر ناراحت بودم تا خوشحال. انگار این پایانی که تو خیالم منتظرش بودم توی واقعیت انقدر ازم دور بود که اصلا از دیدنش توی صفحهی آخر داستان لذت نبردم. بیشتر حسرت خوردم و بیشتر دلم گرفت. انگار که توی دوران ما، بعد از تجربههایی که داشتیم و چیزهایی که دیدیم و لمس کردیم، دیدن اینکه قهرمانمون میمیره آرامش بخشتره. اون موقع حداقل میتونیم براش گریه و سوگواری کنیم. یا حتی دیدن اینکه به زندگی خفتبارش ادامه میده، حس بهتری تومون ایجاد میکنه، چون حس میکنیم که تنها نیستیم. توی دورانی هستیم که اگه بری دنبال حقت احمقی و اگه بلد باشی چطور سرت رو پایین بندازی و نادیده بگیری و بعدش هم با همین روند ترفیع بگیری، میشی زرنگ. نمیگم قبل از این بهتر بوده و نمیدونم بعد از این چطوریه، فقط میبینم که توی چنین دورانی هستیم. دورانی که به سختی میشه تنگسیرهایی رو پیدا کرد که پشت محمدشون باشن.
نمیخواستم آه و ناله کنم، فقط سعی کردم چیزی رو بگم که توی طول داستان و به خصوص پایانش خیلی عذابم داد. اما خب شاید شبیهش شد و دلم هم نمیاد پاکش کنم و برای همین سریع میرم سریع میرم سراغ برشهایی از کتاب که قولش رو داده بودم:
_آفتاب؛ نمهای رو زمین را ور میچید و آبستن آنها میشد. ماسهها مانند لعاب دهان موریانه که با خاک آغشته شده باشد رو زمین خشک شده بود و با جای پای آدمها و حیوانات میشکست و فرو میشکست و فرو میریخت و جا پاهای گریزان زمخت تو دل آنها نقش میگرفت.
_چشمان نیم خفته دود اندرون دویدهاش به ساج بود و هلال ابروانش بالا جسته بود و دود تو چهرهاش پخش شده بود.
_چشمان درشت سیاهش تو صورت پسرک دوید و خندید.
_تنها نگاه ترک خوردهاش تو چهره محمد میتابید.
_نور ماه چکه چکه رو ماسهها ذوب میشد.
_شبهای طوفانی و امواج خرد کننده دریا، تو سرش ول شده بود.
اگه تا اینجا خوندین، شما هم کتاب رو باز کنید و جملهای، پاراگرافی، کلمهای یا هر تکهای از کتاب رو که جذاب بوده اما شاید اولش که دنبال محمد میکردین از چشماتون سر خورده، این پایین بنویسید. اگه هم کتاب رو نخوندین، برید بخونید و حواستون به چنین چیزهایی باشه.