کلاغ
کلاغ
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

مرفیِ ساموئل بکت/ اونطور که من خوندمش

"خورشید، بی‌ آن‌که چاره دیگری داشته باشد، بر همان چیزهای قدیمی می‌تابید."

با چنین سطری، از همون ابتدا توی دنیای مرفی انداخته شدم. بکت، بدون هیچ مکثی، منِ خواننده رو پرت کرد تو دنیایی که میخواست. بعد دیگه توی این دنیا معلق بودم. بین چیزهایی که میفهمیدم و نمیفمیدم و چیزهایی که نصفه و نیمه میفهمیدم.

ارتباط با این دنیایی که بی‌هوا توش افتاده بودم سخت بود. این سختی دلایلی مختلفی داشت: 1.نا‌آشنایی من با بکت، چون این اولین کتابی بود که ازش میخوندم. 2.استفاده منحصر به فرد بکت از زبان و پر بودن رمان از تلمیح و استعاره و ابهام و ایجاز و چیزهایی از این دست که من به اکثرشون اشرافی نداشتم. 3.ترجمه که خودش رو میتونم به دو بخش تقسیم کنم. یکی دشواری ترجمه نثر بکت که به سختی با زبان انگلیسی پیوند خورده. و دومی سانسور و شاید کم مهارتی مترجم (میگم شاید چون ترجمه دیگه‌ای وجود نداره که بتونم باهاش مقایسه کنم و اون آگاهی لازم رو ندارم که بتونم بگم مشکل از سمت مترجم بوده یا ترجمه‌ناپذیری بعضی قسمت‌ها و با توجه به سخن صادقانه مترجم تو پایان کتاب، متوجه هستم که تمام تلاشش رو در این زمینه کرده.) 4.پرگویی راوی و تلاشش برای گمراه کردن خواننده و ساخت فضایی که لازمه‌ی دنیای مرفیه. چیزی که خودش در طول رمان بهش اشاره میکنه.

با این همه و با اینکه هنوز هم معنا و هدف پشت بعضی از اتفاقات و کاراکترها و سطرهای رمان رو متوجه نشدم و خیلی از چیزها برام گنگ و نامعلومه، به جرأت میتونم بگم مرفی تبدیل شده به یکی از رمان‌های موردعلاقه‌ام. دلیل این موضوع هم اینه که با همه‌ی این پیچیدگی‌ها و گنگی‌ها، مرفی تو رو با خودش درگیر میکنه. لازمه کمی تلاش کنی و بهش وقت بدی تا توی این مسیر راه بیفتی. درست مثل زمانی که میخوای یه زبان جدید یاد بگیری و اول ماجرا همه چیز برات گنگ و نامفهمومه اما اگه به خودت و کلمات نا‌آشنا فرصت بدی آروم آروم قواعد و قوانین دستت میاد و اون زبان رو مال خودت میکنی.

البته که گفتم همچنان بعضی چیزها برام گنگه و درنتیجه هنوز به تمام قواعد زبان مرفی، کوچه، پس کوچه‌های شهر اون و قوانین دنیایی که داره مسلط نشدم و خود این موضوع چیزیه که من رو شیفته مرفی و درواقع نویسنده‌ی اون ساموئل بکت کرده. در نظر من استفاده به جا از تلمیح و کنایه و همچینی کمدی تلخ (Black humor) طوری که از متن بیرون نزنه، اوج مهارت و هنرمندی یک نویسنده است. کاری که بکت به خوبی انجام میده. یکی از ضعف‌هایی که همیشه به ادبیات وارده، محدودیت زبان و تحمیل معنای مشخص توسط کلماته و به نظرم استفاده‌ی درست از فاکتورهایی که بالا گفتم میتونه این محدودیت رو پس بزنه.

و اما مرفی. مرفی، درگیر دنیای بزرگ و کوچک، دنیای بیرون و و دنیای درون. تمسخر هر چی که هست و نیست. تمسخر خود، خودی که شیفته خودشه و فقط خودش را میبینه. غرق شدن در هیچ. نیاز به ارتباط. میل به جدایی. جدا افتاده از آدم‌ها. تنها. تلاش برای پیدا کردن دنیایی مشترک و باز دیدن تصویر خود در ارتباط با دیگری. کس دیگری نیست، در آخر فقط تویی. تلاش بیهوده. ناامیدی. اوج تنهایی. اوج غربت. و هیچ. سر بر روی صفحه شطرنج. و هیچ. حد فاصل فصل 11 و 12.

راوی توی این رمان گاهی دیواریه بین خواننده و مرفی، با قضاوت کردن‌ها و تمسخرهاش. معلوم نیست بکت خودش رو مسخره میکنه، میخواد ما رو گمراه کنه (اونطور که مترجم میگه) یا هیچ کدوم و کلا سر کاریم. هر چی هست خوبه.

توضیح اتفاقات رمان مرفی، کاری بیهوده و مسخره به نظر میاد. فقط باید بخونیدش و توصیه من اینه که اگه میتونید به زبان اصلی بخونیدش، چون خوندن نسخه‌ای سانسور شده که توهین به خواننده است خیلی جالب نیست (توهینی که خیلی وقته پذیرفتیم.). یا حداقل بعد از خوندن ترجمه سراغ رمان اصلی برید، که ببینید داستان چی بوده.

البته یه تعریفی کنم از طرح جلد کتاب. هر چند که طبیعتا مرفی باید برهنه میبود اما خب..، قابل درکه و به غیر از این طرح واقعا جالب و به جاییه. طرح نرگس زیانی.

و بریم سراغ برش‌هایی از رمان:

_بار زندگی سگی بدون حق انحصاری سگ بودن.

_لذت باژگونه کردن تجربه فیزیک. این‌جا تیپایی را که مرفی فیزیکی میخورد، مرفی ذهنی میزد.

_کزکرده در وسط انبوه مشکلاتش، درست مثل جغدی لابه‌لای پیچک عشقه.

_آیا آن طرفی که ماه هرگز نمیتواند آن را به سمت زمین برگرداند واقعا پشت ماه است یا صورتش؟

_هر برگ، پیش از قرار گرفتن در کنار برگ‌های دیگر، حین فرو افتادن به زندگی‌ای جدید دسترسی داشت، شوریدگی ناگهانی آزادی در لحظه تماس با سطح زمین.

_خلاصه این که جز او، شکاف غیرقایل درک و نیز آن‌ها هیچ چیز وجود نداشت. همه‌اش همین بود. همه. همه.

_مردی دلمشغول خفگی موقتی.

_حالت بی‌رنگی که مثل موهبت آرام بعد از زایمان بود، (و با سوءاستفاده از تفاوتی ظریف) نه غیاب احساس کردن، که غیاب آنچه باید احساس شود.

_ او با تمام درزهای روح پژمرده‌اش آن تنها و تنها چیز بدون حادثه، یعنی هیچ را به درون ریه‌هایش میکشید.


در آخر بگم نوشتن درمورد این رمان برام خیلی سخت بود و هی عقبش مینداختم، چون میترسیدم که مزخرف بنویسم یا اونطور که میخوام نتونم منظورم رو بیان کنم و هزار یای دیگه. (یای؟ :/) به هر جهت امشب بالاخره دل به دریا زدم و نوشتم. چون با همه‌ی ترس‌هام دلم نمیومد تجربه‌ام رو (هر چقدر ناقص) به اشتراک نگذارم. همه این‌ها رو مینویسم با این امید که نظرات شما رو بخونم.

ساموئل بکتکتابادبیاتنقدرمان
می‌نویسم *__¥ http://miou.blogfa.com/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید