تمامی کلمات را به زانو در آوردم، آنگاه که رو در روی من، ایستادی
تمامی کلمات را به زانو در آوردم، آنگاه که رو در روی من، ایستادی،
و تمام حروف را به صف کردم، باری که به تماشای من نشستی
تا سر سوزنی گم نشود، در آن کشاکش میانه دو نگاه
بیدریغ
ترکه ترکش نور بود که از سیاه چشم تو میتراوید
که هزار سوار سیاه، به آرایشی دوار، ترکه های ویرانگر نگاه را رها میکردند،
که هزار سوار سیاه،به آرایشی دوار
که هزار سوار سیاه، به آرایشی دوارترکه های ویرانگر نگاه را رها کرده بودند، بودند،
وانگاه که شعله های نگاهت، دوزخی تمام در ژرفنای سینه خشکیدهام برافروخت
و آن هیزم هزار ساله انزوا بود،
که میسوخت در شعله های تماشای تو
آن درخت سر بر سر، و ریشه بر دل
که صدای تیز و گدازش به گستره جهان شنیده میشد،
و مرا دوزخ، تا ابد شرمسار است،
که من به حریق عشق سوختهام...
میرا ۱۳ بهمن ۱۴۰۰