اینک طلایه پرتوانِ خورشید،
میانِ شاخسارانِ کهنْ باغِ گردو،
رنگِ نامرئیِ نورِ همیشه جاریِ خود را به خاکستریِ دودِ سردِ سیگارِ انزوا باخت
...آری
نوری که خود نشان هستیِ جاری است
تنها به غبارِ سوارْ بر باد باید دید
شاید، مسافرِ باد، باد باید بود
شاید، چشم بر گذرِ دود باید بست
شاید از شب نباید بِگریخت
و تنِ ترس به تاریکی داد
شاید این ترس دلیلی دارد
شاید این نور فقط تسکین است
و حقیقت پس تاریکی مطلق پیداست
شاید این بار فقط، یک سایه از حقیقت پیداست
میرا - مرداد ماه ۱۴۰۰