یادم نیست اینو کی خوندم و کجا ولی به نظرم جالب بود. میگه بچهها وقتی تو یه موقعیت سخت قرار میگیرن، دو تا راه بیشتر پیش روشون نیست:
یا اینکه کلاً بیتفاوت باشن و بیخیال.
و یا اینکه فکر کنن مقصر شرایطی که توش قرار دارن خودشونن!
انتخاب دوّم به بچهها این امکان رو میده که بتونن یه کاری انجام بدن. در واقع ذهن آدم به طور ناخودآگاه میگه تنها در صورتی میتونم این شرایط عوض کنم که بپذیرم مقصر منم. من تو به وجود اومدن این شرایط نقش داشتم پس اگه یه چیزایی رو عوض کنم شاید اوضاع بهتر بشه.
این طور فکر کردن برای آدمای بالغ خیلی خوبه و به شدت جواب میده. هر چند که مقصر و مسئول تعریفای جداگانهای دارن و هر موقعیتی که ما در اون قرار میگیریم در واقع نتیجهی رفتار آدمای دیگهای غیر از خودمونم هست. از پدر و مادر گرفته تا نزدیکترین قوم و خویشمون و دوستامون و معلمای مدرسه، اساتید دانشگاه، مدیرای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و حتی عباس آقا بغالی سر کوچه! البته که تأثیر بعضی کمتره و بعضی بیشتر. اما باور به اینکه عکسالعملی که ما به این موقعیت نشون میدیم، از نقش بقیه پررنگتر و تعیینکنندهتره، منجر به تغییر میشه.
راستش این قسمت از حرفام منو یاد کتاب "دلایل خوب برای احساسات بد" انداخت. کتاب میگه خیلی از عکسالعملهای انسانی هر چند از نظر ما خوب و بهجا نیستند ولی در واقع تلاشی در جهت بقای انسانند. پیشنهاد میکنم از طریق پادکست بیپلاس گوشش کنید و اگه خوشتون اومد کتابُ بخرید و بخونید.
برگردیم به بچهها...
اگه تو یه خانوادهای پدر یا مادر معتادن، خیانتکارن، همدیگه رو دوست ندارن، بیپولن، بیکارن، بیاطلاعن، بلد نیستن بچه بزرگ کنن، خودشون هنوز بچهان، و ... هیچ کدوم اینا تقصیر اون بچه نیست. ولی متأسفانه اون بچه هیچ وقت مثه بقیهی بچهها بزرگ نمیشه.
عکس از فیلم ویل هانتینگ خوبِ. سکانسی که ویل پیش مشاورش رفته، نه اینکه خودش تصمیم گرفته باشه بره، بلکه یکی از شروط آزادی مشروطش هفتهای یکبار ملاقات با یه روانشناسِ. اینجاست که بعد از چند جلسه صحبت، شان(روانشناس) به ویل میگه من چیز زیادی نمیدونم ولی اینو میدونم که این تقصیر تو نیست!
ویل: میدونم!
شان: این تقصیر تو نیست!
ویل: میدونم!
شان: این تقصیر تو نیست!
ویل: میدونم!
شان: این تقصیر تو نیست!
...
ویل اوّل خیلی عادی برخورد میکنه و بعد از اصرار شان به اینکه اون مقصر نیست(مکالمهی این تقصیر تو نیست! میدونم! بیشتر از ده بار تکراری میشه) کمکم باور میکنه که واقعاً مقصر نبوده و کاری هم از دستش برنمیاومده که تو اون سن بتونه انجام بده. اون در نهایت با صدای بلند و هقهقکنان گریه میکنه. به نظرم اشک شوقِ! چقدر اون لحظه احساس سبکی میکنه از اینکه میفهمه واقعاً مقصر نیست، درست مثل وقتی که باری از دوش آدم برداشته میشه!
حواسمون به بچههامون باشه اونا بچهتر از اونی هستن که بار نداشتههای ما رو به دوش بِکشن!