ویرگول
ورودثبت نام
abolfazl mehrzad
abolfazl mehrzadhttps://t.me/mowj_maharat
abolfazl mehrzad
abolfazl mehrzad
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

تفکر سیستمی را با داستان بیاموزید.

کلاس تقریباً ساکت بود، فقط صدای خش‌خش خودکارهایی که روی کاغذ کشیده می‌شدن و صدای آروم استاد فضا رو پر کرده بود. استاد، همون‌طور که قدم می‌زد، با لحن آروم اما نافذی گفت:

"هر سیستم، مثل یه ارگانیسم زنده‌س. اگه فقط به یه بخش نگاه کنین، کل رو از دست می‌دین."

نگاهم به خط‌های نامرتبی که رو دفترم کشیده بودم افتاد. خودکارو چرخوندم و دستمو رو چونه‌م گذاشتم. از این جمله‌ی استاد خوشم اومد. یه لحظه چشم‌هامو بستم و تو ذهنم یه تصویر شکل گرفت. خودمو تو یه خیابون شلوغ دیدم. آدم‌ها با عجله رد می‌شدن، هرکی سرش تو کار خودش بود. اما وقتی یه قدم عقب‌تر رفتم، تصویر عوض شد. همه مثل دونه‌های یه پازل به هم وصل بودن. یه راننده تاکسی که دیرش شده بود، صدای بوقش کل خیابون رو پر کرده بود و باعث شد یه دوچرخه‌سوار حواسش پرت شه و نزدیک بود به یه عابر پیاده بخوره. یه زنجیره، یه اتصال نامرئی که هر بخشش، بقیه رو تحت تأثیر قرار می‌داد.

صدای استاد رشته‌ی خیالاتمو پاره کرد:

"یه تصمیم اشتباه، مثل یه موج توی آب، فراتر از چیزی که فکرشو بکنین اثر می‌ذاره."

نفسمو آهسته بیرون دادم. چقدر این حرف برام آشنا بود. ذهنم یه خاطره‌ی قدیمی رو ورق زد. یه روز، وقتی خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم یه پیشنهاد کاری رو رد کنم. اون موقع فکر می‌کردم فقط یه انتخاب ساده‌س، اما بعدها فهمیدم که این تصمیم کوچیک، باعث شد یه دوست دیگه‌م اون کار رو بگیره، با یه آدم مهم آشنا بشه، و مسیر زندگیش یه چیز دیگه بشه. از اون طرف، رد کردن اون پیشنهاد باعث شد من یه مسیر متفاوت رو برم، تجربه‌های جدیدی کسب کنم و حالا اینجا باشم، توی این کلاس، غرق فکر.

استاد لحظه‌ای مکث کرد، نگاهش روی چهره‌ی دانشجوها چرخید. بعد چشمش به من افتاد. لبخندی زد و گفت: "مهرزاد! تو چی فکر می‌کنی؟"

جا خوردم. دستپاچه شدم اما سریع به خودم مسلط شدم. خودمو کمی جلو کشیدم و گفتم: "به نظرم انگار همه چیز تو یه دایره‌ی بزرگ به هم وصله. یعنی چیزی که امروز انجام می‌دیم، فردا توی جای دیگه‌ای اثرشو نشون می‌ده، حتی اگه خودمون نبینیم."

استاد سرشو تکون داد و گفت: "دقیقاً! این یعنی تفکر سیستمی. این‌که ما فقط اجزا رو نبینیم، بلکه ارتباط بین‌شون رو هم درک کنیم."

چشم باز کردم. استاد همچنان داشت حرف می‌زد، ولی انگار دیگه صداش دور شده بود. فقط به این فکر می‌کردم که چقدر دنیا پیچیده‌تر از چیزی‌یه که فکرشو می‌کنیم. ما همیشه فقط نوک کوه یخ رو می‌بینیم، ولی زیر آب، یه دنیای دیگه در جریانه.

استاد دستاشو به هم زد و گفت:

"سیستم‌ها رو ببینین. نه فقط اجزا رو."

دستم ناخودآگاه رفت سمت خودکار. روی کاغذ نوشتم:

"هیچ چیز مستقل نیست. همه‌چیز به هم وصله."

یه لبخند محو رو لبم نشست. این درس، شاید از اون دسته درسایی نبود که بعدش آزمون داشته باشه، اما مطمئن بودم که قراره یه جایی تو زندگیم حسابی به دردم بخوره.

#تفکر_سیستمی

تفکر سیستمیمدیریتکسب و کارمهارتحرفه ای
۳
۱
abolfazl mehrzad
abolfazl mehrzad
https://t.me/mowj_maharat
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید