Alireza Jafarpour
Alireza Jafarpour
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

ماهی سیاه کوچولو

با همه کم‌سن‌و‌سالی، توی ظاهر، سرم را بالا گرفته بودم و با تمام وجود و با انگیزه زیاد، از مدرسه کم اعتبار قبلی، وارد مدرسه پر اعتبار راهنمایی‌مان شدم. ولی راستش توی دلم می‌ترسیدم. از این‌که شاید به اندازه دیگران خوب نباشم؛ ترسی که توی سال‌های بعدی هم ماند و موقعیت‌های زیادی را از من گرفت.
اکثر بچه‌ها از دبستان با هم هم‌کلاسی بودند و این بار هم مثل اول دبستان من غریب افتاده بودم ولی خیلی زود با چند‌تای‌شان دوست شدم با این تفاوت که اسم و رسم و همه چیز آن‌ها را یادم مانده و الان هم از بهترین‌های زندگی‌ام هستند.
دو اتفاق مهم افتاد. اول گروه دوستی خوبی تشکیل دادیم؛ بچه‌های باهوشی بودیم، درسمان خوب بود، فوتبال بازی می‌کردیم، بیرون می‌رفتیم، کم کم پایمان به کلوپ‌های بازی رسید و پلی استیشن، و در آخر و از همه مهم‌تر به کوه.
در کل بچه‌های مثبتی بودیم که شخصیتمان با کمک هم و با دیدن چیزهای جدید از همدیگر داشت شکل جدیدی به خود می‌گرفت و ما به هم نزدیک‌تر و از خانواده دورتر می‌شدیم.
دوم، فهم‌مان بیش‌تر شده بود و گذرمان هم به معلم‌های فهمیده‌تر افتاده بود. و از همه مهم‌تر، معلم تاریخ و ادبیات فارسی؛ آقای هوشمند. آقای هوشمند حرف‌های تازه‌ای برای‌مان می‌گفت. از منابع زیاد کشور و عقب‌ماندگی ما از جهان. از تاریخ می‌گفت و برخلاف بقیه نمی‌خواست چیزی از آن را حفظ کنیم. می‌گفت "استنباط" خودتان را درباره رویدادها بنویسید. ما را با کتابخانه و کتاب و کتاب‌خوانی آشنا کرد. چخوف و داستایفسکی و تولستوی نویسندگان محبوبش بودند؛ هدایت؛ آل احمد؛ تشویقمان میکرد از حافظ شعر حفظ کنیم.
و بعضی روزها که لابد حالش خوش بود کتابی می‌گذاشت لای روزنامه و سر کلاس برای‌مان می‌خواند. برای‌مان از ماهی‌های کوچولویی می‌گفت که توی برکه زندگی می‌کردند تا روزی یکی برای‌شان از دریا وماهی‌هایی که تلاش کرده‌ بودند به دریا برسند، گفت. و ماهی سیاه کوچولویی که بعد از شنیدن این قصه‌ها دل به دریا می‌زند و به دریا می‌رسد.
و ما هم مثل ماهی سیاه کوچولو داشتیم یاد می‌گرفتیم که جهان دیگری هم هست. جهان خیلی بزرگتری آن بیرون هست و ما تا به حال از آن بی‌اطلاع بوده‌ایم و ناخودآگاه داشتیم آماده می‌شدیم که وارد آن شویم. حتی با ‌گام‌هایی کوچک که در آن زمان اصلا برای خودمان ملموس نبود و تازه حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، آن‌ها را می‌بینم.

پی‌نوشت: حالا که توی سی و سه سالگی دارم داستان بیست سال پیش زندگی‌ام را ورانداز می‌کنم، متعجبم که چرا نقش پدر و مادرم -که آن روزها با دست‌تنگی و سختی داشته‌اند بارِ ما و زندگی را به دوش می‌کشیده‌اند- را این‌قدر کم‌رنگ در خاطر دارم. دلم می‌خواهد یک دل سیر بغلشان کنم -که البته این سوسول‌بازی‌ها توی خانه‌ی ما رسم نیست و اگر این ‌کار را بکنم فکر می‌کنند خُل شده‌ام- و بگویم دمتان گرم برای این همه زحمت‌. کاش می‌شد برای‌تان جبران کنم.

ترسزندگیخاطره
«بر آنم که باشم/تا دریابم/شگفتی کنم/باز شناسم/که‌ ام؟/ که می‌توانم باشم؟/که می‌خواهم باشم؟»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید