مولف زنده مرگ!
مولف زنده مرگ!
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

فرمانروای سایه - مقدمه

در یک خواب صبحگاهی دیرهنگام، مردی صحنه خودکشی‌کردنش را دید. با خودش فکر کرد، حتماً زمانش فرارسیده است. خاطرات برایش آیینه سیاهی بود که به دست خود شکسته بود. برای سقوط. زندگی از دیدش قمارباز بدهکاری بود که جز پند برای هیچ‌کس هیچ آورده‌ای نداشت. البته خودش همچون انعکاس زندگی در تکه‌های آیینه حسابی اهل یادآوری بود. می‌دانم شاید جذاب نباشد. کسی قرار نیست توجه بکند؛ اما او می‌خواست تا دردهایش به یاد سپرده شود. می‌خواست تا؛ همه او را به یاد بیاورند. روی تختش دراز کشیده بود. سقف اتاق رنگش همان بود؛ سفید استخوانی. گرچه او جز سیاهی خوابش چیزی نمی‌دید، مدام با خودش تکرار می‌کرد: «ستارگان به کجا فرار کرده بودند؟ ستاره شانس من کجاست؟!»

در یک خواب صبحگاهی دیرهنگام، مردی صحنه خودکشی‌کردنش را دید. با خودش فکر کرد، حتماً زمانش فرارسیده است.
در یک خواب صبحگاهی دیرهنگام، مردی صحنه خودکشی‌کردنش را دید. با خودش فکر کرد، حتماً زمانش فرارسیده است.


آسمان مگر قرار نبود راهگشا باشد. مدام از سقف ستاره طلب می‌کرد، حتی دستش را دراز کرد. دستش نمی‌رسید. کمک آسمانیان را طلب کرده بود؛ اما فرشته‌ای نیامد، اصلاً مگر فرشتگان می‌توانند شیطان شوند، شیطان اصلاً چگونه شیطان شد؟ هنوز هم از دوره‌ای که آدم‌ها دلخوشی‌شان قدم‌زدن بر سنگ‌فرش خیابان است، بی‌جواب ماندن سؤالات، عادت روزانه است. البته مرد هم بر طبق همین عادت سعی داشت تا پلی به آسمان بزند. البته سختش بود تا برایتان تعریف کند که مردمان آن‌سوی ماه زندگی را چگونه می‌دیدند. می‌خواست بگوید تا شنیده شود، مانند اکنون که صدای من را بدون آن که کلامی بر زبان جاری شود، می‌شنوی. اندیشید. ابتدا باید صدای خوابش را خوب می‌شنید، صدای خاطراتش را. سعی هم کرد، گوشش اما زنگ کشید، صدای درگیری بود. باید سریع‌تر کار را تمام می‌کرد. می‌ترسید سایه‌اش برخیزد برای جنگ با زندگی. می‌ترسید که دوباره موهایش در خاکستر بسوزد.

ناگهان همه افکارش را رها کرد و برخاست. از پنجره به شعله آتش چشم دوخت. می‌سوخت. شرار آتش از روبروی دیدگانش می‌گذشتند. زندگی در نظرش از امید سیزهف برای به بالا رساندن سنگ هم سیاه‌تر، کریه‌تر و حتی شنیع‌تر آمد. سعی کرد تمرکز کند. دقت کرد به سوختن، به سیاهی، به اینکه درد و عشق در کنار هم و بر علیه نجات‌اند. تو کدام را انتخاب می‌کنی، فرهاد خواهی شد اگر شیرین عشقی به تو نداشته باشد؟ ابراهیم خواهی شد اگر وقت شمشیر کشیدن بر فرزند باشد؟ اصلاً کدام فرزند شایسته بود. کدام درد را باید می‌نوشت. وقت تنگ بود. باید عجله می‌کرد، اگر دیر می‌جنبید سؤالات بی‌جواب از ترس درد به نیمه‌تاریک ماه فرار می‌کردند تا شاید در دستگاه تعجب بشری از افسانه دور شوند. البته او آرام بود؛ متعجب نبود، مرد تنها، همه سؤالات را رها کرد و پشت میزتحریرش رفت. می‌خواست از منتقم تمام عشاق به معشوق نرسیده، بنویسد، می‌خواست بگوید که بدانی انتهای داستان سیزهف به کجا خواهد رسید. می‌خواست آخرین فرمان پادشاه سایه‌ها در خاطر همه بماند؛ اما در لحظه آخر تصمیم جدیدی گرفت. سعی کرد تا مانند گذشته باور داشته باشد.

  • در خاطرم خواهد ماند روزی که برای استقلال دنیای سایه‌ها به جنگ با پروردگارتان رفتم. تحقیر شکست در خاطرم خواهد ماند. زمین‌خوردن و دوباره بر خواستن. سایه‌هایی که به مغزم فشار می‌آوردند. تمام لحظاتی که می‌خواستم تسلیم شوم. تمام لحظاتی که می‌خواستم خودم را رها کنم. تمام لحظاتی که می‌خواستم تو را رها کنم. اما نشد. نتوانستم. توهم نباید بتوانی. من تمام قلمرو را برای تو می‌گذارم. می‌دانم که شایستگی رسیدن به همه چیز را داری. می‌دانم تو می‌توانی.

بعد هم دفترش را بست و رفت تا بر آخرین کار ناتمامش مهر پایان بزند. پایانی بر فرمانروایی سایه‌ها. می‌دانم گنگ است. می‌دانم. شاید بهتر است به سراغ ابتدای ماجرا برویم. همه چیز از یک دیدار عادی شروع شده بود. دیداری که هیچ‌وقت نباید اتفاق می‌افتاد.

فرمانروای سایه رمانیست که هر هفته از طریق وبلاگ من به صورت رایگان به انتشار میرسد. برای اطلاع از زمان انتشار و آشنایی با فرآیند نگارش شما عزیزان میتوانید در کانال تلگرام عضو شید.
زندگیرماننویسنده
یک در برابر یک های خط خورده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید