مدتیه نمینویسم.نوشتنم نمیاد .کلمه ها توسرم میچرخند و به دیواره های مغزم میخورند و فرو می ریزند.
منم تو" بن بستِ نوشتن" گیر افتادم.
همینه که دچار نشخوار فکری شدم؛ روزها باخودم حرف می زنم وشبها رویا می بینم و کابوس
گاهی وقتها دلم برای نوشتن تنگ می شه وگاهی ازاینکه نمینویسم احساس آسودگی میکنم ازاینکه مدام دنبال سوژه برا نوشتن باشم.
هرکتاب تازه ای که دستم میرسه ده بیست صفحه ای خونده رها میکنم و از اینکه کتاب برای خواندن دارم خیالم راحته و اینکه نمی خونمشون،جز بی حوصلگی دلیل دیگه ای نداره. شاید هم جذاب نیستن ولی روزایی بود که کسل کننده ترین کتابها روهم باشوق می خوندم..
اصلا هر زیاده روی حالمو بهم میزنه...
روزمرگی رو با اخبار ناگوار و سردردهای متوالی ترکیب بکنی میشه همین بی حوصلگی.
مردم چیکار میکنن؟برای زندگی؟ اینکه کمی پول دربیاری وبشوری وبپزی و بخوری وبخوابی که زندگی نیست زنده موندنِ با کمی چاشنی لذت های ساده که مدام باید شکر کنی که اونم ازدستت نره .شکر که سالمی. شکر که خونه ای داری شکر که دستی برای انجامِ کارهات و نانی برای سفره ات و فرزندی که دورسفره ات بشینه و مادری که بهش سربزنی و غر بزنی وپاهایی که باهاش تا پاساژِ دوخیابون اونورتر بری و مغازه ها رو دید بزنی و مردم رو که هی می چرخن و می گردن و از دستفروشها خرید می کنن یا تو کافه ها وقت دود میکنن رو تماشا کنی.
تماشای مردم رو دوست دارم ازدور. اختلاط با اونها وهم صحبتیشون خیلی به ندرت برام جالبه. هوای دگرگونِ پاییزی شروع شده ،چقدردلم جنگل و بوی نای جنگل رو می خواد و شرجی شمال رو. چقدر تنهایی رو دوست دارم نکنه من عاشقِ خودم شدم! وشاید هم مردم گریز.
آدمایی که هیچ درکم نکردند آدمهایی که لبخندهاشون تصنعی و خوبیهاشون منفعت طلبانه است .
شاید کتاب '"اعتراف به زندگی پابلو نرودا رو بخونم شاید بیست صفحه شاید هم شعرهاشو. شعر هاشو دوست دارم:
"تمام اصلهای حقوق بشر را خواندم
و جای یک اصل را خالی یافتم
و اصل دیگری را به آن افزودم
عزیز من
اصل سی و یکم :
هرانسانی حق دارد هر کسی را که میخواهد دوست داشته باشد."
آه نرودا! اگر این اصل در زندگی ام اجرا میشد...
کلاغها جزو تابلوی پاییزند از کلاغها متنفرم. حرف زدنشان وورراجی هایشان تمامی ندارد.
پیاده روها پراز گربه شده ،گربه های آغشته به نوازش و دستفروشهایی که مدام جوراب تعارفت میکنن. بعضی روزها از اینکه جوراب نخریده به خانه برگشته ام تعجب میکنم.
می بینی حرفی برای نوشتن نمانده جز آنچه که هرروزمی بینم. من از خیال تهی ام و از آرزو خالی ..
همینه عاقبت زندگیِ روتینِ کارمندی وعاقبتِ دخترِ درونگرایِی که زنیِ خسته و فراموش شده دراو حلول کرده که گریه هایش را برای ازدست دادنها نگه داشته.نخواستن بی نیازیِ دردناکی هست.
گاهی راضی ام از اینکه دیگه دنبالِ فلسفهی زندگی نیستم و حوصلهی" ازکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا میروم آخر.." رو ندارم.
دنیا اومدیم که زندگی رو سختتر کنیم یا راحت تر ؟و سالهای،سال دنبالِ این سوالِ بی جواب رفتن فرسودگی تو روحم به جا گذاشته که حس میکنم قرنهاست نخوابیدم. جسمی،که روبه تحلیل هست روحِ متعالی رو نمی تونه تحمل کنه ..عه بازم فلسفیش کردم که..بگذریم
امروز که می نویسم شاید نوشتنِ خونم افتاده!شاید دلم برا ویرگول و جوِ خوبِ گذشته اش تنگ شده. آدمی رو ، هرچقدر بیخیال یا فراموشکاریا پرمشغله هم که باشه،گریزی از خاطراتش نیست.دیگه حتا ازقابِ دنیای مجازی هم نمیخوام دنیا رو ببینم.توزندگیم مسوولیتی دارم که هروقت به انجامش برسونم،دیگه ازش هیچ نمی خوام.بالِ پرواز، ساقهی گیاه نیست که وقتی چیدی دوباره جوانه بزنه...
پ ن : امادلیلِ واقعی این نوشتهی پراکندهی دلی
خوندنِ نوشتهی زیبایی از" فهیم عطار " بود که مخاطبینش رو به گفت وچای دعوت میکنه وهروقت نوشته هاشو می خونم،حسی آمیخته به احترام و ادب و لذت بردن و تحسینِشون تو دلم به جریان میافته.
تنها کانالی که بیش از ده ساله همیشه مشتاقم بهش سر بزنم. کم مینویسه اما همیشه زیبا.
ممنونم فهیم عطار!
پ ن : "آدمهای مهربون یه بدی دارن وقتی بد میشن دیگه هیچوقت خوب نمیشن" آدمهای حساس هم همینطور.