علیرضا
علیرضا
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

توقع بی‌جا باعث رنج است.

تو جیب کیفم دنبال کلید میگردم. کیفم شبیه کیف مامانها شده. شلوغ. از اون مدلها که همه چی میتونه توش باشه. همون قدر شلوغ. ولی میدونم هر چیزی کجاست.

کلید رو پیدا میکنم. در کارگاه رو باز میکنم. فیوز برق رو میزنم. چراغها رو روشن میکنم. کلید رو از قفل در میارم و میندازم تو کیف.

شلوغی میزهای کارگاه اولین چیزیه که به چشم میاد. یکی از تیم‌ها باید یه سری محصول بسته بندی کنه. به نظر میاد پر کردن بسته‌های یک کیلوگرمیشون تموم شده و احتمالا امروز بیان و در بسته‌ها رو ببندن و بعدش هم برن سمت ارسال.

کیفم رو میزام رو صندلی. لپتاپ رو در میارم و میزامش روی میز. بعدش شارژر، ماوس، و شارژ گوشی. گوشی رو میرسونم به برق و پیام میده پیر شی جوون. دیگه داشتم تلف میشدم از بی برقی. منم میگم این حرفها چیه پدر جان. راستی تبریک میگم حاج آقا، شنیدم s21 هم داره میاد، خوب نسلتون داره رشد میکنه‌ها. یه لبخند میزنه و میگه ممنون، نظر لطفتونه. دیگه برو به کارات برس جوون. اولین کار وصل شدن به نت و چک کردن واتساپه. همکارمون هنوز جواب نداده که جلسه امروز رو میره یا نه. مهم هم نیست برام. اینکه چقدر کارم رو خوب انجام بدم برای مهم نیست. وقتی برای خودشون مهم نیست من چرا الکی خودم رو اذیت کنم.

کار کردن نا امید کننده است و دوست‌نداشتنی . ولی خوب الان بحث سر خود کار نیست. از همون اول هم کار دوست داشتنی نبود. ولی خوب هر چی میگذره بیشتر به این فکر میکنم که من سرباز اینجا برای کسی نیستم. تهش همه به فکر خودشونند. میدونم که دلیل جدی برای این حرفم ندارم و میدونم تو ذهنم یه سری اتفاق هست که این فرض رو تایدد کنه ولی خوب اون همه اتفاق ها نیست.

هر روز وقتی میام سر کار همکارها رو که میبینم حس منفی کم میشه ولی خوب. نمیدونم شاید کل قضیه مشکل من باشه. شاید من توقعم جور دیگه ای باشه. شاید اینکه بعد انجام یه کاری ازم تشکر شه اونقدرها برای من مهم نباشه. من هنوزم هم یاد اون روزم که رئیسه به همکارمون میگفت اره فلانی من همه جه میگم این فلانی خیلی داره زحمت میکشه و اینقدر جلسه قراره بره و...

میدونی اون لحظه ته دلم دوست داشتم این همکاره بگه این فرشیدی هم خیلی زحمت کشیده و جلسات رو ست کرده بالاخره.

میدونم اون رو میگفت هم هیچ فرقی نمیکرد. میدونم که نمیشه بر اساس این جمله به این نتیجه رسید که کار من براشون مهم نیست. یا کلا من رو نمیبینند. شاید اون لحظه این به ذهنش نرسیده. میدونم توقع مسخره‌ای بوده ولی خوب هنوز ته ذهنم هست.

میدونی وقتی مینویسم ناراحتیم کم میشه…
and to be honest it kinda makes me sad!

انگار وقتی مینویسم از میران ناراحتی یا عصبانی بودنم کم میشه.چون میفهمم داشتم به چه موضوع کم‌اهمیتی کلی بها میدادم.

پادکست نوال و جو روگن رو گوش میدادم. یه تیکه میگفت ما معمولا احساسات خوب رو راحت ول میکنیم که برن ولی احساسات منفی تو ذهنمون میمونن. میگفت میشه به هر چیزی دو جور نگاه کرد. اگه همون اول نگاهت رو به اتفاقهای منفی درست کنی دیگه اونقدر تو مغزت نمیمونه.

شاید کل قضیه همینه. در مورد بقیه هم همینه. تو میتونی فکر کنی فلانی داره کمکت میکنه میتونی هم فکر کنی فلانی داره تو کارت فضولی میکنه. کلمه فضولی رو دوست ندارم ولی خوب کلمه دیگه‌ای به ذهنم نمیرسه. این هم به خاطر کم بودن دایره لغات منه.

و خوب الان نشستم تو کارگاه و دارم اینها رو مینوسم و منتظر اینم که کسی بیاد. تو این شرایط کرونا چرا اصلا میاید کارگاه؟ شرایط اقتصادی. احتمالا جوابش باشه.

چه همه شد.

هندرفری رو از گوشم در میارم. سیو میکنم نوشته رو و تمام.

خاطرهبلاگچالش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید