بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از شیرین ترین یا یکی از تلخ ترین خاطرات من مربوط به زمانی است که اگر فرد عاقل و بالغی در چند متری من هم قرار داشت، بوی شیر دهانم را حس می کرد!
یک بار مادرم برایم ژاکتی خرید که از آن خوشم نمی آمد که هیچ، گاهی تا مرز تنفر و نفرت از آن هم پیش می رفتم. هر وقت که هوا کمی سرد می شد، مادرم اصرار می کرد که آن را بپوشم. من هم بر عکس زمانی که دوستانم از من خواسته ای داشتند و من مهارت «نه» گفتن را بلد نبودم، چنان نه نه های می گفتم که انگار دارم لباس زنانه می پوشم! خلاصه اصلا دوست نداشتم رنگ و روی آن ژاکت را هم ببینم.
حالا فکر می کنید اگر آن را از دست می دادم، برای من چه خاطره ای می شد؟ طبیعتا خاطره ای دلچسب و شیرین، اما برای من خاطره ی نفله شدن آن ژاکت نو ، هم خاطره ای شیرین بود و هم خاطره ای تلخ!
بهار بود که به روستایمان رفته بودیم. مثل اکثر اوقات گرم بازی و گشت و گذار با دوست و فامیل بودم. با یکی از فامیل هایم که هم سن و سال خودم بود خیلی می گشتم.
نمی دانم کجا، چرا و چگونه شد که چند روزی خیلی هوس کردیم که خانه ای کوچگ با گل و سنگ، برای خودمان بسازیم. با هم مشورت کردیم . اول قرار شد همینطور فقط با دست خالی ، گِل و سنگ ، خانه مان را بسازیم. امّا بعد چند ساعت پت و مت بازی ، تصمیم گرفتیم که تصمیممان را کمی تغییر دهیم. به مغز مورچه ای خود فشار آوردیم. نسبت به تصمیم قبلی خیلی پیشرفت داشتیم. این دفعه گفتیم با جعبه ، قالب گِلی درست کنیم ، آجر بسازیم و با آجر خانه سازی کنیم. فکر می کنم تا دوسه روز همینطور مشغول کار های بیهوده بودیم. واقعا که عجب انگیزه ای داشتیم. فقط صد حیف که نتوانستیم حتی یک ردیف دیوار بچینیم!
پدر دوستم که دید در نادانی و کله پوکی از پت و مت هم داریم جلو می زنیم و حتی کم کم داشتیم به کارهایی شبیه به کارهای کایوت(گرگی که میگ میگ را دنبال می کرد) روی می آوردیم، وارد عمل شد. او پیشنهاد داد با پارچه یا چادری کهنه و چند سنگ بزرگ کنار دیوار چادر بسازیم. خودش هم کمک کرد و در کمترین زمان ممکن (که شاید یک صدم وقتی که ما برای خانه ی نساخته مان کرده بودیم هم نمی شد )، چادر ساخته شد! با اینکه اگر آن به قول خودمان «خانه» را که نیم وجب بیشتر نبود به موش می دادی قهر می کرد، خیلی خوشحال و ذوق زده بودیم و به هم خسته نباشید می گفتیم!
رفتیم داخل و از در و دیوار حرف زدیم. ژاکتی را که از آن متنفّر بودم ، روی باز به قول خودمان «طاقچه ی خانه» گذاشتم و از نسیمی که باز هم به قول خودمان از «پنجره ی خانه» می آمد لذّت بردم.
مدّتی گذشت و حوصله مان سر رفت و این یعنی اینکه دوباره تصمیم گرفتیم پوزه ی پت و مت را به خاک بمالیم!
چوب آوردیم، کبریت آوردیم، با کلی رفت و آمد و دنگ و فنگ چند تا سیب زمینی و کمی نفت گیر آوردیم و آشپزی پت و متیمان را شروع کردیم. هر چند سیب زمینی های ما کباب نشدند، امّا الحق و الانصاف چادر و اتاقک یا خانه ی کوچکمان حسابی جزغاله شد! یادمان رفته بود که آتش را با فاصله از چادر روشن کنیم و سقف و دیوار خانه مان که چوبی بود به راحتی سوخت.
موقع آتش گرفتن چادر ، سریع از داخل آن بیرون آمدیم. یک لحظه یاد ژاکتم افتادم . کمی به مغز مورچه ای خود فشار آوردم. سودی نداشت ولی چشمانم ژاکتم را دیدند که داشت داخل چادر می سوخت! برش داشتم و با کمک پدر دوستم خاموشش کردیم، امّآ دیگر کار از کار گذشته بود و آتش کارش را به نحو احسنت انجام داده بود...
نمی دانم چرا، ولی اینکه می گویند آدمی تا وقتی چیزی را از دست ندهد، قدرش را نمی داند، واقعا درست است. تا مدّت ها گاهی دلم برای آن ژاکت زیبای شیک و گرم و نرم و مهربان و با سکنات و ... تنگ می شد و البته از ماجراهای آن موقع خودم و دوستم خنده ام می گرفت. اینگونه شد که این خاطره شد: شیرین ترین خاطره ی تلخ من!