Omid
Omid
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

صبح دل انگیز یک قناری

بسم الله الرحمن الرحیم

هوا روشن بود. قناری تازه از خواب بیدار شده بود. با اینکه اول صبح بود ، اما قناری، بی حال و کسل نبود. لبخندی زد و به آسمان نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و از لانه ی خود پر کشید.

قناری مثل همیشه رفت پیش همان دوست صمیمی و قدیمی اش. درخت انار! قناری از این شاخه به آن شاخه و از آن شاخه به این شاخه می پرید، آواز می خواند و شادی می کرد. انگار نه انگار که چندی پیش خانه و خانواده اش را از دست داده بود. سعی کرده بود غم ها را فراموش بکند.حتی از روز های قبل هم خوشحال تر بود.

یکدفعه کبوتری به سرعت به طرفش آمد. کبوتر ناراحت و عصبانی بود.

قناری همین که خانم کبوتر را دید و شناخت، بی معطلی سلام کرد:« سلام کبوتر عزیز»

-علیک سلام!

-می دونی چقدر خوشحال شدم از دیدنتون؟! اصلا امروز خیلی روز خوبیه. شما هم که اومدی نورٌ علی نور شد! هی! کبوتر خوش به حالتون. با اون صدای قشنگتون، با اون مهر مادری فوق العادتون! من هر چی از شما بگ باز کم گفتم، مخصوصا همین مهر مادری که گفتم. راستی حرفش پیش اومد، بچه هاتون چطورن؟ خوبن؟ از تخم در اومدن بالاخره؟

کبوتر کمی سکوت کرد. انگار می خواست چیزی بگوید ولی نگفت. می خواست بگوید اخر اول صبحی چه سر و صدایی است که راه انداخته ست، حال از بچه های من می پرسی؟ تو که آسایش برای خودم و بچه هایم نگذاشتی!


اما دلش نیامد. آخر او هم می دانست قناری تنها است و پدر و مادرش را چند مدت قبل از دست داده. با اینکه بچه بود خودش به تنهایی خودش را بزرگ کرده بود. بچه بود و بچگی نکرده بود.او حتی همسن و همبازی نداشت، می دانست تنها دوست و بهترین دوستش همان درخت انار است که گاهی با شاخه های آن بازی می کند.

حالا هم که از او کلی تعریف و به او اظهار محبت کرده بود، چطور می توانست زیر ذوقش بزند و نارحتش کند؟

-چی شده کبوتر خانم؟ مشکلی واس بچه ها پیش اومده زبونم لال؟

-نه نه

-آخه همین حرف از بچه ها شد رفتید تو فکر. اگه کمکی می خواید بگید، خودتون می دونید که، کمتر کاریه که از دستم بر نیاد. مشکلی هست بگید، ما که با هم غریبه نیستیم.

-نه مشکلی نیست قناری جان. یه لحظه حواسم پرت شد. من تو رو دیدم اومدم یه سلام و علیکی بکنم ، الان باید برم پیش بچه ها. ممکنه یه دفعه از خواب بیدار بشن و بترسن! خیلی از دیدنت خوشحال شدم؛ اصلا روحم رو تازه کردی! از تعریفت هم ممنوونم!

-خواهش می کنم! من واقعیت رو گفتم.

-شما هم دست کمی نداریا، پر و بال قشنگ ، صدای زیبا، توی این سن کم این همه مهارت!

-اختیار دارین! اینا که دربرابر خوبی های شما چیزی نیست!

-شکست نفسی نکن! خب دیگه من باید برم، کاری نداری؟

-نه ممنون، شما چی، کاری باری ندارید؟ گفتم اگه چیزی هست حتما به من بگید

-نه نه... چرا... آره... فقط اینکه اول صبح ها اگه میشه آروم تر آواز بخون یا یه جایی برو که کسی نباشه، آخه می ترسم این بچه ها بیدار بشن. ببخشیدا

-چشم چشم، حواسم نبود، ببخشید اینطوری کردم، از این به بعد واس بازی میرم یه جای دیگه

-بالت درد نکنه. فعلا خداحافظ

-خدانگهدار


کبوتر بال زد و رفت و روی لانه اش نشست. قناری هم پرید و رفت به طرف آسمان. رفت تا جای دیگری برای بازی پیدا کند، جایی که هیچ کس نباشد...

داستانکحال خوبت رو با من تقسیم کنقناری
(امیرمهدی مهرگان) او منتظر است تا که ما برگردیم، ماییم که در غیبت کبری ماندیم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید