Aghil
Aghil
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

داستانک(1)

سفره که جمع شد به سمت آشپزخانه رفتم. سرم را کمی به سمت عقب خم کردم طوری که مادرم را ببینم.

+امشب ظرفا با من!

نگاهم کرد و جلو تر آمد.

_نمی خواد تو خسته ای خودم می شورمشون. یه امشب اومدی مهمون اونم دو دیقه یه جا بند نمیشی!

+کوه که نکندم مادر من!

_باشه ولی برو بشین پیش بقیه منم اینا رو جا به جا کنم میام.

نگاهم به پدر افتاد. مثلا اخبار می دید ولی حواسش جایی میان من و مادر می گشت. با خنده به او اشاره کردم.

+ نه شما برو حاج آقا منتظره!

سرش را برگرداند و پدر را نگاه کرد.

_دستت درد نکنه امروز کلی زحمت افتادی

به یک لبخند اکتفا کردم. مادر که رفت خواهر کوچک ترم پاورچین پاورچین به سمتم آمد.

_خدا خیرت بده امشب نوبت من بود نجاتم دادی!

جلوی خنده ام را گفتم و شروع کردم.

+برای تشکر می تونی یه بستنی مهمونم کنی!

_ اوهوع حالا یه ظرف می شوریا!

+ خودت گفتی نجاتت دادم!

_حالا من یه چیزی گفتم!

+یعنی نمی خوای داداشتو یه بستنی مهمون کنی؟!

_تو بزرگ تریا معمولا بزرگ تر باید مهمون کنه!

+خب نمی خوای بگو نمی خوام بهانه نیار!

شیطنتم گل کرده کرده بود. می دانستم از خیس شدن خوشش نمی آید. منتظر بودم جواب مورد نظر را بگوید تا همسایه ها را با صدای جیغش بپرانیم!

_اومممم منطقیه!خب نمی خوام!

+باشه!

مشکوک نگاهم کرد. می دانست به این راحتی ها کوتاه نمی آیم. همزمان شستن ظرف ها تمام شد. کمی فاصله گرفت ولی وقتی به سمت حوله رفتم خیالش راحت شد. به محض اینکه پشتش را به من کرد دست خیسم را روی گردنش گذاشتم. به ثانیه نکشید که صدایش در آمد و باعث شد همه به سمت ما برگردند. بلا‌فاصله پا به فرار گذاشتم. به سمت حیاط رفتم. دور حیاط دنبالم می دوید و تهدید می کرد. شرط می بندم صدای خنده کل کوچه پر کرده بود. کنار حوض کوچک آبی رنگمان که رسیدیم هندوانه بزرگ غوطه ور در آب را بلند کرد وپشت گلدان ها سنگر گرفت و یک...دو...سه...کل هیکلم از بالا تا پایین خیس شد. درست شده بودم مثل موش های آب کشیده. صدای قهقهه همه بلند شد.

حالا که برگشته بودم دلتنگی آن چند سال بیشتر به چشم می آمد. برایم سوال است که چگونه بدون عطر مادر سرکردم... حمایت های ریز و درشت پدرم را نادیده گرفتم...بدون سر و صدای خواهر و برادرم... بدون همدم...

چشمانم را بار دیگر روی هم می فشارم و دم عمیقی مهمان ریه هایم می کنم. حس می کنم تنگی نفسم به کل از بین رفته است. الان می فهمم که زندگی در بین دیوار های آجری خانه پدری لانه کرده نه در مدرنیته(!) آن سوی مرزها...

نوشتن عنوان برای عکس(اختیاری!)
نوشتن عنوان برای عکس(اختیاری!)


خانه پدریداستانکحال خوبتو با من تقسیم کن
و عشق ضمیری پیوسته در انتهای نام توست...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید