کلاس که تمام شد با بقیه خداحافظی کردم و از پله ها پایین آمدم. صدای باران آن قدر زیاد بود که مطمئن بودم به سر خیابان نرسیده کاملا خیس می شوم. برای بار چندم به خودم لعنت فرستادم که چرا دقیقا امروز باید هوای پیاده آمدن به سرم بزند و ماشین برندارم. خدا خدا می کردم که حداقل ماشین گیرم بیاد؛ اگر دوبله سوبله (!)هم حساب می کرد بهتر از سرما خوردن دم امتحانات بود. حالم و حوصله سرما خوردگی که هیچ به خاطر درگیری های ذهنی و ... حوصله خودم را هم نداشتم. کلاه هودی را تا جایی که می شد جلو کشیدم و از سالن بیرون آمدم. چند قدمی بیشتر نرفته بودم که چشمم به تاکسی افتاد. فقط یه خانم سوار ماشین بود که روی صندلی جلو نشسته بود. قبل از اینکه چراغ سبز شود خودم را به ماشین رساندم و ضربه ای به شیشه جلو زدم. آدرس را گفتم و راننده مجوز سوار شدن داد. از صحبت هایشان متوجه شدم خانمی که جلو نشسته همسر راننده است. بی خیال فال گوش ایستادن شدم و هندزفری را توی گوشم فرو کردم. پنجره را کمی پایین دادم تا ریه هایم را مهمان بوی خاک باران خورده کنم. به خاطر باران تقریبا همه خیابان ها شلوغ بود و خیلی کند جلو می رفتیم. چند دقیقه ای گذشته بود که دختری چادری با عجله به سمت تاکسی آمد. از سر و رویش آب می چکید و مشخص بود مدت زیادی زیر باران بوده. چهره با نمکی داشت. قطره های باران روی صورتش نشسته بود. مژه های بلندش خیس بودند و خودنمایی می کردند. به راننده چیزی گفت و به من نگاه کرد. خودم را کامل به سمت پنجره دیگر کشیدم تا راحت بنشیند .برای معذب نبودنش صورتم را به طرف دیگر برگرداندم و خودم را مشغول تماشای باران کردم. چیزی تا رسیدن به خانه نمانده بود که کس دیگه ای جلو تاکسی را گرفت. پسرک جوانی می خواست سوار بشود .متوجه سرخ شدن رنگ گونه های دخترک به خاطر سوار شدن پسر شدم. انگار پشیمان بود که زود تر پیاده نشده و حالا مجبور است میان دو مرد غریبه بنشیند. همزمان با باز شدن در طرف مقابل من هم در را باز کردم و پیاده شدم. تشکر و کرایه را حساب کردم. دختر که متوجه شد من به خاطر او پیاده شدم در را دوباره باز کرد و گفت:<< شما بشینید من پیاده میشم.>> قبل از اینکه بتواند از ماشین خارج شود در را بستم و گفتم:<< دیگه راهی نمونده !برای من مشکلی پیش نمیاد اگه یه مقدار خیس بشم واسه شما سخته.>> و اشاره ای به چادرش کردم. با این حرفم گونه هاش سرخ شد و زیر لب تشکر کرد. حالا دیگر سردی هوا و خیس شدن اهمیتی نداشت. لبخندش آن قدر گرم بود که تا خود خانه چیزی حس نکنم. گاهی همین لبخند های گاه و بیگاه و تشکر های ساده چقدر دل آدم را گرم می کرد. همین چند دقیقه پیش بود که گره ابرو هایم باز شدنی نبود ولی حالا و با چنین اتفاق کوچکی حس می کردم لبخند قطعه ای جدا نشدنی از صورتم شده است.