خفگی دستانم را به سمت پنجره می کشد
سرم را بیرون می برم و نفس جان داری به سمت ریه های سوراخ شده ام می فرستم
نگاهم را از شکوفه های صورتی رنگ درخت گیلاس می گیرم و پشت به پنجره روی لبه اش می نشینم
چشمانم را می بندم
آخرین باری که با آرامش از خواب بیدار شدم را به خاطر ندارم
بعد از او زمان متوقف نشد
زندگی ادامه داشت
آن هم با وقت اضافه!
چشمم را که می گشایم نگاهم به سمت پیانوی خاک گرفته گوشه اتاق کشیده می شود
کلاویه های پیانو زیر انگشتانم می دوند
خاطره ها به یکباره در ذهنم چشمک می زنند
تلخی روز ها هیچ گاه باعث پاک شدن شهد لبخندش نمی شد
یاد چال گونه هایش لبخند را حتی مهمان لب های ترک خرده ی من هم می کرد چه برسد به نسیم که همیشه بوی او را می داد
بعد از تو یادگاری هایت شده اند همدمم
می نوازم به یاد خاطره هایی که هیچ وقت ثبت نشد ولی در یادم ماند!
از نبش قبر رویا ها بگذریم...
تو را نمی دانم ولی برای من جز شرحه شرحه شدن دوباره احساسم نیست!
شاید خنده دار باشد ولی هنوز ترس از دست دادنت از جانم کنده نشده...
هنوز هم ترس فراموشی حلقه بر گردنم آویخته!
کاش برگردی و گرد نگرانی را از دلم پاک کنی...