ویرگول
ورودثبت نام
?AhmadReza?
?AhmadReza?
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

آرزوبافی :)

باسم رب

احساس می‌کنم چیزی از درون مرا آزار می‌دهد. یک احساس عدم اطمینان به تمام آنچه انجام می‌دهم، به آنچه که انتظارم را می‌کشد. می‌دانی، من برای خودم آینده های جذاب و هیجان انگیزی را متصور می‌شوم که در برنامه های امروزم خیلی جایی ندارند. و این جا نداشتنشان نه به دلیل عدم اهمیت و اولویت آنهاست، نه به دلیل احساس ناتوانی و نه به هیچ دلیل خاص و منطقیِ دیگری. صرفا وجود ندارند. شاید راهش را نمی‌دانم. شاید بزرگی‌شان مرا می‌ترساند. شاید چون خرق عادت است آنها را نمی‌توانم جدی بگیرم.

یکی از جذاب ترین آن ویژن‌ها (معادلش را نمیدانم) "نویسنده" شدن است. البته نه اینقدر عام و کلی بلکه منظورم داستان نویس شدن است. همچنان خیلی کلی ست. منظورم داستان نویسی ست که برای خودش یک پا روان‌شناس و جامعه‌شناس و اقتصاددان و از همه مهم‌تر اسلام شناس است. تاریخ می‌داند و فلسفه می‌فهمد. مهندس نیست اما چیزهایی از دنیایشان سر در می‌آورد. حداقل اینکه بتواند شلیک یک گلوله را، آنچنان که واقعا اتفاق می‌افتد تصور و تصدیق کند. پزشک نیست اما می‌تواند حال یک زخمی را به درستی و بر اساس آنچه واقعا هست توصیف کند!

ادست چپ هستم! :)
ادست چپ هستم! :)


موضوعات خاصی هم برای نوشتن در ذهن دارم ولی همه جهت واحدی دارند. می‌خواهم دنیا را وادار کنم داستان‌های مرا بخوانند چرا که خواندنی هستند. و در این داستان‌های خواندنی، تطابق بی‌نظیر "حقیقت" با "اسلام" را نشان دهم. منظورم از حقیقت، هر چیزی ست که انسان‌ها آن را بدیهی می‌پندارند. چیزهایی که نیاز به استدلال ندارند بلکه نیاز به توصیف دقیق دارند. ما معمولا بدیهیات را چیزهایی می‌دانیم که خیلی ساده و سطحی‌اند. مثلا اینکه در آن واحد، یک جسم نمی‌تواند در دو مکان باشد (مثلا هم در این اتاق باشد و هم در اتاقی دیگر) را همه محال می‌دانند. اما بدیهیات به مسائل پیچیده تر هم راه پیدا می‌کنند منتهی برای درک بدیهی بودن آنها لازم است یک نفر "چیستی دقیق" آن موضوعات را بیان کند. آنگاه می‌بینید که هر انسانی به درستی آن اعتراف می‌کند. امام (ره) فرمایشی به این مضمون دارند که ولایت فقیه، بدیهی عقلی ست! نه به این معنا که هرکسی که ولایت فقیه را قبول ندارد دیوانه است. بلکه یعنی هرکسی که می‌داند ولایت فقیه دقیقا چیست و آن را قبول ندارد دیوانه است! به نظرم داستان نویسی یک ابزار خیلی قوی برای این توصیفات به زبان ساده و همه فهم است.

دلم می‌خواهد یک کتاب بنویسم به نام "جنگ و رشد"! به تقلیدی از عنوان "جنگ و صلح" تولستوی! در آن دفاع مقدس را آنگونه توصیف کنم که هیچ کس ابتدا احساس یک درد و نارضایتی از جانب ما را نکند. بعد از خواندن داستان، بدانند برای یک مومن هر بحران یک فرصت است! هر سختی یک امتحان و موفقیت در امتحان رشد و رشد و رشد. برای او دیگر فرقی نمی‌کند تو چگونه به مقابلش بیایی. او جوابش را نزد خدایش پس می‌دهد و جواب خواسته هایش را هم نزد کس دیگری نمیابد. البته موضوع به این سادگی ها نیست. باید از خیلی چیز ها گفت. از کسانی که خودی بودند و بر این آتش افزودند. از اینکه ما طالب جنگ و بلا نیستیم اما اگر سراغمان آمد از آن بی‌بهره نمی‌مانیم و بدون شک اهل خسران نیستیم.

مشخص است که اولین قدم برای نوشتن همچین چیزهایی، دانستن دقیق آنهاست! آنچه الان گفتم، شعار هایی بودند که نهایتا می‌توانم تا یکی دو لایه در آنها عمیق شوم. اما برای توضیح آن به عوام آنهم در قالب داستان، باید تا ته آن را بروی! باید عمیقا بفهمی چرا این گونه زیستن آرمان هر انسانی ست؟ چرا باید هر کسی این نوع زیستن را که ببیند عاشقش بشود؟ باید خیلی عمیق فهمید.

همچنین باید هنرمند بود. نمی‌دانم چگونه باید این ویژگی را توضیح بدهم. هنرمند پیچیده سخن نمی‌گوید. نه به این معنا که حرف هاش عمیق نباشند و برداشت بچه ده ساله با یک عالمِ درس خوانده یکی باشد. بلکه به این معنا که هم بچه ده ساله مقصود کتاب را می‌فهمد و هم آن عالم. اما هرکدام متناسب با درک و دانششان می‌توانند به اعماق محتوا نفوذ کنند. علاوه بر سادگی باید زیبا بیان کند. زیبایی الزاما به معنای استفاده از آرایه های ادبی و مخصوصا تشبیه ها و مبالغه های زیاد نیست. گاه توجه به یک اتفاق جزئی که معمولا از چشم آدم ها پنهان می‌ماند، زیبایی یک اثر را تضمین می‌کند. باید در نظر گرفت که مخاطب از خواندن جمله قبلی من چه احساسی پیدا کرده و اگر جمله بعدی احساسی ناسازگار را بوجود آورد، از زیبایی اثر می‌کاهد.

شاید در کنار همه‌ی این کارهایی که می‌کنم روزی یک داستان نویسَک هم شدم. چراکه کارهای امروزم در تضاد مسیر داستان نویس شدن نیست (می‌توان گفت اصلا هیچ کاری در تضاد با آن نیست و هر تجربه‌ای روزی به درد داستانی خواهد خورد) و شاید روزی جدی تر سراغش را گرفتم. اما می‌دانم کسی که آنچه من به عنوان آرزو بیان کردم را هدف خود می‌داند، جوری غیر از آنچه من زندگی می‌کند، زندگی خواهد کرد.

نویسندگیداستانآرزوویژنامید
باید نوشت، تا نوشتن آموخت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید