ویرگول
ورودثبت نام
?AhmadReza?
?AhmadReza?
خواندن ۱۷ دقیقه·۴ سال پیش

گل به خودی!

باسم رب

بدانید و آگاه باشید که انیمیشن چیز خوبی ست. و همانا برخی انیمیشن ها قدری بهتراند و برخی قدری بدتر... اما به نظرم باید همه را دید. هردو چیز های زیادی برای آموختن دارند.

به نظرم «inside out» اولین انیمیشن ارزشی بود که دیدم. منظورم از ارزشی، فراتر از یک سرگرمی ساده‌ی محدود به یکی دو پند اخلاقی جزئی ست. انمیشینی که سعی دارد به یک اصل اساسی در زندگی اشاره کند. و این یعنی باید شامه مان را تیز کنیم تا بوی "فلسفه" را خوب حس کنیم! بیشتر منظورم "جهان بینی" و "ایدئولوژی" ست. نه فلسفه به آن معنای لخت و ذهنی محضش. فعلا با «inside out» کاری ندارم. می‌خواهم یک راست بروم سراغ جدیدترین اثر در این حوزه: «soul» یا «روح»

چون شاید این انیمیشن را ندیده باشید، یک خلاصه ای از جریان اصلی انیمشین را می‌گویم، البته قطعا ترجیح بر این است که خودتان ببینید و لذت ش را ببرید. :)

داستان در مورد نوازنده پیانویی ست که مدت ها به دنبال یک فرصت مناسب بوده تا توانایی‌هایش را نشان بدهد اما تلاش هایش بی‌ثمر بوده. اکنون به صورت نیمه وقت تدریس می‌کند تا امرار معاش کند. بالاخره از طریق یکی از دانش آموزان قدیمی‌اش این فرصت را پیدا می‌کند تا به عنوان عضوی از یک گروه معروف جز (jazz) خودی نشان بدهد. اما از بدِ روزگار، یک روز قبل از اجرا یک اتفاقی برایش می‌افتد و ریق رحمت را سر می‌کشد. خب روح از بدن جدا می‌شود تا وارد مرحله بعدی زندگی شود.

جانم برایت بگوید که داشتند روح تازه گذشته را به سمت "the great beyond" (مثلا قیامت) می‌بردند که روح به خودش می‌آید و می‌گوید: ااا؟ من مرده‌ام؟

نه من نباید بمیرم! حداقل الان که آرزوهایم دارد محقق می‌شود نباید بمیرم! به این نتیجه می‌رسد که باید این شتری که در خانه‌ی همه می‌خوابد را هرجوری شده بلند کند. شاید باورتان نشود ولی به نوعی موفق می‌شود. از آن مسیری که داشت او را به قیامت می‌برد فرار می‌کند البته نمی‌فهمد به کجا رفته. ناگهان خودش را میان جایی شبیه به بهشت پیدا می‌کند. یک پرس و جو می‌کند و متوجه می‌شود که نه! آنجا بهشت نیست بلکه "the great before" (مثلا عالم ذر!) است. اتفاقی که در این مکان می‌افتد، روح ها ویژگی های شخصیتی شان را پیدا می‌کنند و از این مهم تر "spark" شان را. نمی‌دانم برای این واژه باید چه معادل فارسی استفاده کرد ولی مفهوما آن چیزی ست که باعث می‌شود یک روح بخواهد به کره زمین بیاید. داشتن این "spark" مجوز ورود به زمین است. پیدا کردن این "spark" برای هر روح، به کمک یک مربی انجام می‌شود. این مربی ها، مردگانی هستند که در دنیا زندگی خیلی خوبی را داشته‌اند و کلی محبوب و معروف بوده اند و کارهای خوب خوب کرده اند. این یعنی کسانی هستند که می‌توانند به روح ها بفهمانند چه‌چیز در این دنیا هست که ارزش زندگی کردن داشته باشد. خب این آقای نوازنده هم متوجه می‌شود برای اینکه از "the great beyond" فرار کند، چاره‌ای جز اینکه خودش را جای یکی از این مربی ها جا بزند ندارد. از قضا کارآموزی که به او تعلق می‌گیرد، نام‌ش 22 ست. این یعنی 22 اُمین روحی هست که وارد این "the great before" شده و از آن موقع تا الان هیچ "spark" ای پیدا نکرده و هیچ یک از مشاهیر جهان نتوانسته اند حالی‌اش کنند که چرا زندگی این دنیا خوب است. همه سعی می‌کردند اهداف بلند بالا و کارهای بزرگی که کرده اند را برایش توضیح دهند بلکه خوشش بیاد و بخواهد در آن مسیر قدمی بردارد.

آقا سرتان را درد نیاورم :) طی یک ماجرایی که این آقای معلم سعی می‌کرد برگردد به بدنش و از مرگ فرار کند، این روح شماره 22 اشتباها وارد بدن آقای نوازنده می‌شود و روحِ خودِ نوازنده وارد بدن گربه‌ی کنار بدن نوازنده! یعنی بدن نوازنده را 22 هدایت می‌کرد و خود نوازنده بدن گربه را!

وقتی 22 وارد بدن یک انسان می‌شود و زندگی زمینی را تجربه می‌کند، باز هم هیچ هدف خاصی را برای خودش پیدا نمی‌کند اما عاشق کارهای ساده‌ای مثل راه رفتن، نگاه کردن به آسمان و پیتزا خوردن می‌شود! (این آخری واقعا ارزش آمدن به دنیا را دارد :) ) آقای نوازنده هم می‌گوید 22 جان! آخر آدم به خاطر راه رفتن که نمی‌تواند زندگی کند! این که نشد زندگی و از این حرف ها. حال اینکه بین آنها چه ها میگذرد خیلی مهم نیست.

بالاخره آقای نوازنده به بدنش بر می‌گردد و خود را به کنسرتش می‌رساند. یک اجرای فوق العاده به یادماندنی را روی صحنه می‌آورد و تحسین همگان را برمی‌انگیزد! به گفته خودش، این همان چیزی بوده که تمام عمرش را برایش کار کرده. اما همین که کنسرت تمام می‌شود این سوال برایش به وجود می آید: «خب، بعد از این چه می‌شود؟ »


و پاسخی که از طرف نوازنده معروف و سرگروه بند دریافت می‌کند:«هیچ، فردا شب برمی‌گردیم و عین همین را تکرار می‌کنیم.»

احتمالا واکنش آقای نوازنده برایمان آشنا باشد: «فکر می‌کردم (بعد از این اتفاق) یک احساس دیگری داشته باشم.» به زبان خودمان: همه ی عمرم را صرف همین کرده بودم؟ نه، من بیشترش را می‌خواهم!

اما پاسخ نوازنده معروف به نوعی نظر او را عوض می‌کند:«روزی یک ماهی جوان، سراغ یک ماهی پیر رفت. از او پرسید که اقیانوس کجاست؟ من دنبال اقیانوس هستم! ماهی مسن گفت: اقیانوس؟ تو همین الان هم داخل اقیانوس هستی. هر آنچه می‌بینی اقیانوس است!»

این نقطه عطفی در زندگی نوازنده ما می‌شود. او زندگی خود را مرور می‌کند، اتفاقاتی که در کنار روح شماره 22 رقم خورد را هم. متوجه می‌شود که

تمام چیزی که او را شاد کرده، لحظات ساده‌ای بوده‌اند که خیلی ها آنها را تجربه می‌کنند اما به سادگی از کنار آن رد می‌شوند.

آن "spark" هدف انسان ها نیست، یک چیز بزرگ و عجیب غریب نیست که آدم ها را به زندگی کردن تشویق می‌کند، بلکه همین لحظات ساده ایست که دور هم هستیم. همه‌ی این ها یعنی باید از تک تک لحظه هایمان را زندگی کنیم و به قول پپسی "live in the moment" !

چه‌قدر زیبا نه؟ البته اگر خود انمیشین را ببینید که اشکتان در می‌آید! واقعا چه می‌کنیم ما انسان‌ها؟ اینقدر دنبال چه‌ می‌دویم؟ این همه فکر و خیال و برنامه ریزی و سختی کشیدن برای چه؟ برای بهترین نوازنده دنیا شدن؟ خب که چه؟ "بعد از این چه می‌شود؟" بعد از بهترین فوتبالیست دنیا شدن چه می‌شود؟ بعد از پولدارترین، مرفه ترین، هنرمند ترین، جذاب و زیبا ترین، محبوب و معروف ترین، مهربان و بخشنده ترین، و همه‌ی ترین های دیگر شدن، چه می‌شود؟ هان؟

بگذار این گونه سوالم را بپرسم. انسان را تصور کن. از اولینِ انسان‌ها تا همه‌ی آنهایی که امروز در حال زندگی اند. هر آنکه را می‌شناسی مرور کن. دو سوال: به نظرت کسی را می‌یابی که به چیزی راضی شده باشد؟ ملاک پاسخ دادن به این سوال ساده است. کسی راضی شده است که دیگر حرکتی نمی‌کند، تلاشی نمی‌کند، چیزی علاقه اش را بر نمی‌انگیزد. هر آنچه بخواهد دارد. هیچ چیز دیگری نیست که بخواهد. خب شاید بگویید آنها نتوانستد! هر کدام گوشه‌ای از اهدافشان را محقق کردند و بخش دیگری را نتوانستند، شاید من بتوانم. من هم کاملا با شما موافق هستم. هیچ دلیلی وجود ندارد که شما نتوانید. اما سوال دوم: فرض کن تمام موفقیت هایی که بشر در طول تاریخ کسب کرده و تمام قله‌هایی که فتح کرده و هر آنچه در این دنیا کسب کرده مال تو باشد. از پول و ثروت بگیر، تا قدرت و سلطنت، تا قدرت های ماورا الطبیعی مرتاض ها، تا فضائل اخلاقی عرفا، تا اکتشفات علمی علما... همه و همه و همه ی اینها مال تو. می‌دانم فرضی انتزاعی و دشوار است، اما فرض محال که محال نیست. خب، بگو ببینم، راضی شدی؟ داشتن اینها برایت کافی بود؟ به اینهایی که گفتم، تمام آمال و آرزوهایی که بشر هنوز به آنها دست پیدا نکرده اما در مخیله تو می‌گنجد و قابل تصور است (مثلا دست یابی به جاودانی در این دنیا) را هم اضافه کن. چه شد؟ راضی شدی؟ به نظرت ممکن است که دیگر چیزی نخواهی؟ دیگر تخیلت آرزوی جدیدی را برای تو به وجود نیاورد؟ (فعلا نامش را می‌گذاریم تخیل) جواب قطعا نه است! حالا مثلا عمر من بی نهایت شد، مگر می‌خواهم با آن چه کار کنم؟ بالاخره باید در این عمرِ نامحدود کاری کرد دیگر! پس تو هرگز از حرکت متوقف نخواهی شد.

خب، پس نتیجه‌ای که انیمیشن روح به ما می‌دهد خیلی پذیرفتنی‌تر شد. هیچ چیز در این دنیا نیست که تو را راضی کند. پس بیهوده دنبال این و آن نرو که نتیجه ای در بر ندارد. بنشین همین زندگی ات را بکن و از لحظه لحظه اش لذت ببر. سخت نگیر اخوی! خوش باش...

بُگذار بُگذَرَد...

معلوم است که اگر عالم را در مادیاتِ محسوس، محدود بدانی و اصطلاحا ماتریالیست باشی، هدفی جز همین چیزهایی که تاکنون نام بردم برای خود نمی‌یابی. و خب، این ها هیچ کدام برای تو کافی نیستند. و این یعنی یک ماتریالیست، پناهی جز تلاش برای لذت بردن از تک تک لحظه‌ها ندارد، و چه تلاش بیهوده‌ای. لذت بردنی بدون داشتن هدفی اساسی و ارزشمند چراکه ارزشمندی وجود ندارد. هرچه هست همین است. فردا، از اینجا "فردا" به نظر می‌رسد! امروز که بگذرد عین همین الان ما می‌شود. پس چرا امروز را برای آن خراب کنیم؟ وقتی دنیا را این چنین شناختی، مشخص است که مواد مخدر بشود پناه تو! "چرایی حرمت قمار" بشود سوال تو! و لاس وگاس کعبه‌ی آمال تو! (ر.ک: رضا امیرخانی / بیوتن)

خب نمی‌خواهم تند بروم نگران نباشید. تذکر یک نکته ضروری ست. قبول، هرکسی که معتقد باشد باید از تک تک لحظه های زندگی لذت برد کارش به مواد مخدر نمی‌کشد! (خود من این اصل را قبول دارم) کما اینکه این همه آدم با این اعتقاد زندگی می‌کنند و معتاد نیستند. اما یک سوال: به نظرتان اصلا می‌شود از تک تک لحظات زندگی لذت برد؟ این همه آدمی که این اعتقاد را دارند واقعا از تک تک لحظه هایشان لذت می‌برند؟ خود شما چه؟ موفق‌ترین و شادترین آدمِ عاقلی که می‌‌شناسید چه؟ بعید می‌دانم... پس طبیعی ست که اعتقاد به این موضوع شما را به آن نتایج ترسناکی که گفتم نرسانده باشد چون شما نتوانسته‌اید به صورت حداکثری اعتقاد خود را به عرصه عمل بیاورید. به نظر من فقط آن معتادهای همیشه پای منقل می‌توانند به این درجه برسند. که البته آنها هم شرط عاقل بودن را ندارند. اسمش روی خودش است، مستِ لایعقل!

یک نکته دیگر را هم باید اشاره کنم. احتمالا خود انیمیشن هم با مطرح کردن این ایده که "بیایید حرص آینده را نخوریم تا از تک تک لحظه هایمان لذت ببریم" قصد نداشته که داشتن هرگونه هدف بلند مدتی را نفی کند. خود ساختن آن انیمیشن مدت ها طول کشیده و نتیجه کار مستمر و برنامه ریزی شده‌ی تیمی چند ده و بلکه چند صد نفره است! چگونه سازنده این انمیشین می‌تواند این ایده را به صورت مطلق قبول داشته باشد؟ قطعا این گونه نیست و من هم نمی‌خواهم این برداشت را داشته باشیم و همچین نظری را به انیمیشن نسبت دهم. اما خب این سوال پیش میاد که حد یَقِفِ ما چیست؟ به طور ساده، اگر "تمرکز صِرف بر اهداف بلند مدت" را یک سر، و "بی خیالی مطلق و لذت بردن از همین لحظه" را سر دیگر یک طیف بدانیم، کجا باید متوقف شویم؟ تا چه حد باید پای‌بند به اهدافمان باشیم و متقابلا تا چه حد فقط به همین لحظه فکر کنیم؟ فکر کنم هنوز کسی نتوانسته جواب مشخصی برای این سوال بیابد و هرکسی بدون منطق و بررسی خاصی یک جایی بین این دو سر متوقف می‌شود. عمده‌اش هم به خاطر تاثیر های محیطی و ژنتیکی ست. عده‌ای هدف های بلند مدتشان را بیشتر جدی می‌گیرند ولی هر از چندگاهی هم پا زیر همه چیز می‌زنند و پی عشق و حالی می‌روند. عده‌ای دیگر حوصله فکر کردن به کار های سخت و بلند مدت را ندارند و سعی می‌کنند فقط بگذرانند اما به هر حال ناچار به حدی از برنامه ریزی هستند. و عمده مردم در همین وسط ها سیر می‌کنند، حال یا کمی این طرف تر و یا کمی آن طرف تر.

این سردرگمی، به خاطر اشتباه در طرح مسئله‌ی هدف زندگی ست! تا زمانی که این دو را، دو سر یک طیف بدانیم و مانعة الجمع، ماجرا همین است. ما این دو سر را جوری شناخته ایم و تعریف کرده ایم که چاره ای جز دو سر یک طیف بودن ندارند. نمی‌توان به یکی نزدیک شد ولی از دیگری دور نشد. چرا که شما اگر بخواهید بر اهداف بلند مدتتان (با توجه به آنچه در مورد معمول اهدافی که غرب برای انسان تعریف میکند) تمرکز کنید، چاره ای ندارید جز اینکه از این لحظات زود گذر بگذرید و به آینده‌ای که برایش جان می‌کنید امیدوار باشید. و اگر بخواهید از هر لحظه لذتی آنی و مشخص ببرید آینده خوشی را نخواهید داشت که "مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد! " هرچند طبق آنچه گفته شد، امیدی نیست که وقتی آن آینده‌ی مطلوب برسد خیلی کیف مان را کوک کند!

بگذارید دو بند اخیر را با ادبیات علمی تری مرور کنم. ما یک چیزی داریم تحت عنوان "ایدئولوژی" یا "مکتب". به طور ساده، مجموعه‌ای از دستور ها و باید و نباید هاست که مطرح کننده آن ادعا می‌کند پیروی از آنها، انسان و جامعه انسانی را به سعادت می‌رساند. در موضوع بحث ما، عبارت هایی چون "از تک تک لحظه های زندگی ات لذت ببر" و یا در مقابل "به خاطر خوشی های زودگذر آینده‌ات را خراب نکن" بخشی از ایدئولوژی های مختلف را نشان می‌دهند. خب هر انسان اندیشمندی وقتی به این گزاره ها می‌رسد سریعا سوال می‌پرسد: چرا باید این گونه باشم؟ چرا به حرف مکتب مخالف تو عمل نکنم؟ اینجا "جهان بینی" وارد میدان می‌شود. جهان بینی یعنی شناخت هر کدام از ما نسبت به این جهان. این شناخت مجموعه‌ای از ارزش ها، هنجار ها و اولویت هاست که به کمک آن راه درست زیستن را پیدا می‌کنیم. هر مکتب بر اساس جهان بینی خاص خود شکل می‌گیرد. این یعنی هر ایدئولوژی برای اینکه بتواند جوامع انسانی را متقاعد کند، چاره‌ای ندارد جز اینکه صدق جهان‌بینی خود را اثبات کند. مثلا مکتبی که دستور به «خوش گذرانی برای لذت بردن حداکثری» می‌دهد، قطعا قبلا در جهان بینی خود این اصل را پذیرفته که «هیچ هدفی ارزش رنج کشیدن را ندارد و زندگی جز همین لحظات نیست». وقتی هم که ما از چرایی فرمانی که می‌دهد سوال می‌کنیم، او باید ما را به جهان بینی خود ارجاع دهد و نشان دهد که این مکتب اوست که جهان را آنچنان که حقیقتا هست شناخته است! وگرنه کسی که بگوید «درست است که اهدافی وجود دارند که ارزش عمر انسان را دارند، اما شما بی خیال آنها شوید و کیف همین حالا را ببرید» که طرفداری پیدا نمی‌کند. خب پس تا اینجا یک اصل را دانستیم: ایدئولوژی که بر اساس جهان بینی‌اش پایه گذاری نشده باشد یک جای کارش می‌لنگد و هیچ عقل سلیمی حکم به پیروی از آن نمی‌کند. فهمیدن اصل بعدی خیلی راحت است: جهان بینی که بر اساس حقایق جهان نباشد (غلط باشد) نمی‌تواند زیربنای یک ایدئولوژی قابل اعتماد باشد! (از این هم می‌توان یک مرحله پایین تر رفت که فعلا به آن کاری ندارم.)

برادران و خواهران! عزیزان و بزرگواران! همه ی دعوا همین است.

اگر جهان بینی‌تان، چیزی جز این جهان مادی را نمی‌بیند و "خدا" به عنوان یک حاکم مطلق فرامادی جایی در آن ندارد، نمی‌توانید هدفی و حرکتی راضی کننده بیابید. و تا همچین هدفی نداشته باشید، ایدئولوژی شما باید مبتنی بر راهکار جایگزینی فرمان دهد. باید جنگیدن برای هدف را در مقابل لذت بردن از سراسر زندگی قرار دهد چون راه دیگری ندارد. (حال آنکه شاید هدفی باشد که لحظه لحظه‌ی حرکت به سمت آن لذت باشد. نه اینکه سختی نداشته باشد بلکه دردش عین لذت باشد!) ساده بگویم، چون هیچ چیز کافی ای را برای خودش پیدا نمی‌کند باید به افیون روی آورد. باید فراموش کند که تک تک سلول های بدنش او را به چیزی بی‌نهایت فرا می‌خوانند. یک راه این است که همین اهداف مادی را کافی جلوه دهی. بگویی زندگی همین است، همیشه بوده از این به بعد هم خواهد بود. آدم ها می‌آیند، مدتی در این دنیا زندگی می‌کنند و بعد هم می‌میرند و تمام می‌شوند. تو سعی کن در همین فرصت به بیشترین ها دست بیابی. تو را متقاعد می‌کند که تک رقمی کنکور شدن خیلی اتفاق خوب و بزرگی ست اما همین که به آن رسیدی با تو در مورد یک پزشک موفق شدن حرف می‌زند. انگار نه انگار که قرار بود بعد از آن تک رقمی شدن خیلی چیزها حل شود که نشد!

راه دیگر این است که کمی واقع بین‌تر باشی. بگویی در آنچه که من می‌بینم، چیز ارزشمندی برای حرکت کردن وجود ندارد. هیچ هدفی قرار نیست ما را ارضا کند. این جهان بینی چند پیشنهاد می‌تواند بدهد. یکی اینکه خودکشی کن! همه‌ی اینها پوچ است. من همین که به این درجه رسیده‌ام که باید خودکشی کنم خیلی عالی ست! (صادق هدایت همچین جمله ای دارد)

پیشنهاد دیگر را از زبان آقای نوازنده شنیدیم. اگر هدف ارزشمندی نیست، خب همین لحظه که هست! از همین و فقط از همین لذت ببر. امروز به امروز فکر کن و فردا به فردا. (قبلا در مورد اینکه نمی‌خواهم تلقین کنم که این انمیشن یک دیدگاه کاملا مطلق در این حوزه دارد گفته ام).

م.ن: (میان نوشت :)) ) همان طور که قبلا گفته ام، افراد معمولا نگاه های مطلق به این راهکارها ندارند. بلکه سعی می‌کنند با نگاهی نسبی خود را راضی نگه دارند. چرایی خود این موضوع، بحث انسان شناسی مفصلی را می‌طلبد.

وقتی خدا جایی در جهان بینی‌ات نداشته باشد، یعنی جهان‌بینی تو بر اساس حقایق این عالم نیست. (الان در جایگاه اثبات خدا نیستم) و وقتی جهان بینی تو متکی بر حقایق نباشد، انتخاب های تو راهی به حقیقت ندارند. یا باید شاهد دستوراتی باشیم که با عقل هیچ کس جور در نمی‌آید، یا دستورات راهی به عرصه‌ی عمل ندارند و از حرف فراتر نمی‌روند. مثل همین که همه‌ی انسان ها که دوست دارند از تک تک لحظه های زندگی‌شان لذت ببرند اما چند درصد به این درجه نائل می‌شوند؟ کدام ایدئولوژی مادی‌ای توانسته واقعا راهکار عملی برای این موضوع ارائه دهد؟ چه کسی می‌تواند من را از فکر کردن به آینده تاریکِ پیش رویم متوقف کند بدون اینکه من را سرگرم ابتذال کند؟ حال این ابتذال از موسیقی هایی که عقل آدم را می‌پرانند شروع می‌شود و تا قماربازی و سکس بدون مرز و ازدواج با اشیاء و مواد مخدر ادامه دارد.

بگذارید قدری از این جنس مطلب فاصله بگیریم. جوانی را تصور کنید که از بد روزگار در سوریه به دنیا آمده است. کشوری که حاکمان ظالم آن، اجازه نمی‌دهند دلسوزان غربی مفاهیم والای مکاتب خودشان را با واسطه‌ی دموکراسی به خون مردم کشور تزریق کنند! و این یعنی جنگ. احتمالا این جوان از کودکی تصور دقیقی از پدر یا مادر ندارد و خانواده را کسانی می‌داند که با آنها همراه هست. بعد از هر بمب باران و درگیری، عده‌ای از این همراهان می‌میرند و عده‌ی دیگری از جای دیگری به آنها می‌پیوندند. احتمالا اگر به او بگویی مردم کشور ما طی روز در سه وعده غذا می‌خورند به سختی باور کند. (م.ن: اُف بر ما...)

بیا همین جوان را ببریم و در قلب لس آنجلس متولد کنیم! وی در خانواده ای ثروتمند و اهل عشق و حال متولد شد :) او که از شیرخوارگی (!) استعداد خوانندگی داشت در سن سه سالگی وارد کلاس های موسیقی شد. استعداد او کم کم شکوفا شده و اکنون که 18 سال دارد یکی از معروف ترین چهره های جهان است. از پول و امکانات و رفاه هرچه بخواهد فراهم می‌شود و اکنون در پی این است که امکانات، قبل از خواستن هم برایش فراهم شوند! یعنی مثلا او تصور کند و بشود! دیگر زحمت گفتن را نکشد.

می‌توان از آن جوان سوریه‌ای سختی کشیده تر را هم توصیف کرد اما خب دیگر روضه می‌شود. از آن آمریکایی، مرفه تر را هم. اما برای ما همین قدر کافی ست. خب بگویید ببینم. اگر قرار باشد، یکی از اینها بتواند از تک تک لحظات زندگی‌اش لذت ببرد، به نظرتان کدام خواهد بود؟ در مخیله‌ات می‌گنجد که آن شخص، جوان سوری باشد؟ اگر می‌گنجد یعنی حرف اصلی که می‌خواستم بگویم را گرفته‌ای. و اگر نمی‌گنجد بیا خط بعد :)

مگر ملاک لذت بردن از زندگی چیست؟

یک جور دیگر می‌پرسم بلکه چیزی در ذهنتان بیاید. مگر ملاک زیبا دیدن جهان و زندگی چیست؟ یادش بخیر. نوجوان که بودم، معلمی می‌خواست بهمان توضیح دهد که پول تنها ملاک خوش بختی نیست. می‌گفت این همه آدم پولدار که حسرت سالم بودن را می‌خورند و خوش بخت نیستند را ببینید. خب من می‌پذیرفتم که هر کس پول داشته باشد الزاما خوش بخت نیست، سلامتی هم خیلی مهم است! بعد نگاه می‌کردم می‌دیدم این همه آدم سالمی که خانواده درست و حسابی ندارند و از آن خیلی رنج می‌برند. پس خانواده‌ی خوب هم به ملاک های من اضافه می‌شد. همین طور هر چه نگاه می‌کردم، تشخیص و راه بررسی خوش‌بخت بودن یا نبودن آدم ها سخت‌تر می‌شد. حال واقعا ملاک تشخیص خوش‌بخت بودن آدم ها چیست؟ چه کسی می‌تواند جهان را زیبا ببیند؟ حتی بالاتر از این، چه کسی نمی‌تواند جهان را زیبا نبیند؟ چه می‌شود که زینب کبری سلام الله علیها بعد از آن همه مصیبتی که گذشتِ 1400 سال، ذره‌ای از بزرگی‌اش را برا محبان اهل بیت نگرفته است، می‌گوید "ما رأیت الا جمیلا" ؟

باید عینکمان را عوض کنیم. من در جایگاه این نیستم که بگویم چه عینکی بگذاریم چرا که اولا خود در تلاش برای فهم کامل تر این موضوع هستم و ثانیا گفتن آن، حیف کردن مطلب است!

« لب تشنگی آموز اگر طالب فیضی...!»

تا کنون من خواستم به شما بگویم آنچه به عنوان آب گوارا نوش جان می‌کنید... نمی گویم چه هست فقط می‌گویم آب گوارا نیست :) و این یعنی احساس تشنگی کنید! با قسم حضرت عباس نمی‌توان از هر لحظه‌ی زندگی لذت برد. فکر نکنید فقط شمایید که نمی‌توانید، خود سازنده آن انیمشین هم قبل از خواب به مرگ فکر می‌کند، اگر مست و لایعقل نباشد! بله... به نظر من هم حتی راه رفتن می‌تواند انسان را به زندگی علاقه‌مند کند و نگاه به آسمان شوق زندگی در آدمی بدمد. اما چه راه رفتنی و چه نگاهی؟ بماند...

وقتی می‌خواهی به جهانیان راه بهتر زندگی کردن را بیاموزی و به جای آن مشت پوچ فلسفه‌ات را باز می‌کنی، یعنی گل به خودی!

روحفلسفهجهان‌بینیانیمیشننقد
باید نوشت، تا نوشتن آموخت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید