پسرکی بهنام رانی در شهر رابینزول در کارولینای شمالی متولد شد. مدتی کوتاهی پس از تولد، معلوم شد که او نابینا است. وقتی که بچه یک سال و یک روز سن داشت، مادرش او را رها کرد و گفت که نابینایی فرزندش تنبیهی از سوی خداوند برای اوست. بچه را پدربزرگ و مادربزرگش در فقر بزرگ کردند و او را به مدرسهی نابینایان فرستادند. رانی وقتیکه شش ساله بود، مادرش فقط یکبار به دیدن او آمد. حالا فرزندی دیگری داشت، یک دختر. مادرش به رانی گفت: « رانی، به چشمهایش دست نزن. چشمهایش خیلی قشنگ است. او بر خلاف تو مرا شرمنده نکرد. او میتواند ببیند.» این آخرین باری بود که رانی مادرش را ملاقات مینمود.
رانی با تمام سختیهاییکه در کودکی کشیده بود، معلوم شد که استعداد خارقالعادهای در موسیقی دارد. معلمها استعداد او را کشف کردند و او بهطور رسمی شروع به مطالعه و یادگیری موسیقی کلاسیک نمود. یکسال پس از آن که شروع به یادگیری ویولن کرده بود، از طرف معلمانش لقب هنرمند «خوش قریحه» را گرفت. در ادامه، سازهای پیانو، گیتار، و چندین ساز زهی و بادی دیگر را نیز فرا گرفت. رانی بعدا یکی از پرطرفدارترین نوازندگان روزگار خود شد و هردو بازار موسیقی، پاپ و کانتری وسترن، را فتح نمود. چهل آهنگ او در رتبهی اول در سطح ایالات متحده امریکا قرار گرفت و شش بار برنده جایزه گرَمی شد.
اگرچه تضمینی نیست که هر فرد نابینا ستارهی موسیقی شود، ولی «بازآرایی مغز» در هر فرد نابینا بهطور حتمی صورت میگیرد. در نتیجه، زیروبمی دقیق موسیقایی در مغز افراد نابینا فضای بیشتری را به خود اختصاص داده است، و این افراد ده برابر بهتر از افراد معمولی میتواند زیر و بم بودن یک موسیقی را تشخیص دهند. در واقع، فضای اختصاص داده شده به کار شنوایی در مغز آنها بیشتر است.
موضوع پویایی یا بازآرایی مغز گسترهی وسیعی از بحثهای شگفتانگیز در علوم اعصاب را شامل میشود. داستان زندگی رانی موسیقیدان، و صدها کودک و نوجوان نابینا، ناشنوا، معلول از دست و معلول از پا، که توانستهاند به قلههای رفیعی از موفقیت و شهرت برسند، از این نظر جذابیت دارند که موفقیت آنها در فعالیتهای خاص، موضوع اصلی در مباحث مرتبط به «پویایی مغز» و «علوم اعصاب» اند. پژوهشگران علوم اعصاب با آزمایشهای متعددی روی میمونها و انسانها، بازآرایی اتصالات مغزی با «عصب محیطی» را مورد بررسی قرار دادهاند. جراح اعصاب، وایلدر پنفیلد در سال 1951، با فروبردن نوک الکترود در درون مغز مردیکه تحت جراحی او بود، به کشفی شگفتانگیزی دست یافت. او نشان داد که اگر با این الکترود به مغز بیمار شوک وارد میشد، بیمار احساس میکرد که چیزی خاصی را توسط دست لمس کرده است. اگر پنفیلد نقطه نزدیک آن را شوک میداد، بیمار لمسِ را روی تنهاش احساس مینمود. پنفیلد توانست با ادامهی این آزمایشها، نقشهی کاملی از تمام بدن انسان در مغز را به دست آورد. این آزمایشها روی میمونها به انواع مختلفِ مانند قطع کردن بخشهای از رشتههای عصبی، مثل عصب لمسی دست، عصب بینایی، عصب شنوایی، عصب لمسی صورت، به تکرار انجام شدند.
نتایج این آزمایشها نشان دادند که با قطع کردن مثلا عصب بینایی، فضایی را که عصب بینایی در مغز تحت کنترل داشت، بهشکل جدید و متفاوتی بازآرایی شده است. یعنی آن قسمتهای از مغز که با عصب بینایی در ارتباط بودند، توسط قسمتهای دیگری از مغز که با عصب شنوایی و عصب لمسی صورت صورت اتصالات دارند، تحت کنترل درآمدند. بنابراین، رانی موسیقیدان، به دلیل اینکه عصب بینایی فعالی نداشت، فضای بیشتری از مغزش با عصب شنوایی ارتباط برقرار کرده بود و روی این حساب، رانی میتوانست زیروبم موسیقایی دقیقتری را تشخیص دهد، چون وقتی امکانات بشتری برای امر معمولی بهکار گرفته شود، نتیجهی دقیقتر و بهتری خواهد داشت.
به رقابتهای متفاوتی که در بازار و زندگی اجتماعی حیوانات وجود دارد، فکر کنید. به فرض مثال، اگر از جمع سه میوه و سبزی فروشی محلهی تان، یکی از آنها تعطیل شود، فضای رقابت و مشتری بیشری در اختیار دو میوهفروش دیگر قرار خواهند گرفت و میزان «درآمد» آن دو افزایش خواهند یافت. بهبیان متفاوتتر، مستعمرهسازی در مغز، یک کار تمام وقت برای سلولهای عصبیای هستند که در نزدیکی همدیگر قرار دارند. و لذا، «خواب دیدن» و «رویا دیدن» تان بیربط به چرخش زمین نمیباشد!
برای مطالعات بیشتر به این و این مراجعه نمایید.
خلاصهی از فصل سوم مغز پویا – دیوید ایگلمن