ویرگول
ورودثبت نام
عبداله کشتکار
عبداله کشتکار
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

اندر احوالات یک مضطرب

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

تصور کنید استرس کل زندگیتان بگیرد. قصد کلاس رفتن دارید = استرس می‌گیرید. درحال رفتن = استرس. رسیدن = استرس. حضور و غیاب = استرس. قصد سوال پرسیدن دارید = استرس. استاد از شما سوال می‌پرسد = استرس می‌گیرید.

سلام، من عبداله هستم یک برنامه‌نویس مضطرب. در این نوشته قصد دارم درمورد اندر احوالات من به‌عنوان یک آدم مضطرب بگم.

source: lifesupportscounselling.com.au
source: lifesupportscounselling.com.au

غذا گرفتن

آدم روزانه ممکنه چندین وعده غذا بخورد. منم همینطور.

سعید هم خونه‌ایم و پایه غذا سفارش‌دادن یا آشپزی کردنه. هروقت قصد خرید از اسنپ‌فود داشتیم به اون می‌گم سفارش بده تا سفارش برسه خودش تحویل بگیره چرا که هر لحظه گوشیو چک می‌کنم کی پیک میرسه، اگه رسید نکنه زنگ بزنه بپرسه که خونه کجاست منم آدرسو نشناسم یا قاطی کنم. مبادا طرف رفتارش باهام اوکی نباشه بهم بربخوره و تمام روز فکر کنم که چرا این رفتارو داشت. (AKA overthinker)

خرید آنلاین

همین چهارشنبه (۲۴ آذر ۱۴۰۰) قصد خرید آنلاین یه کفشی داشتم و خیلی دوست داشتم که سریع برسد. دیدم که یکی از گزینه‌هاشون تحویل پیکه اونم توی ۲ ۳ ساعت. حالا ۱۰ شب بود نگران بودم که نکنه طرف الان بیاره ?

مود شما:
مود شما:

نوشتم که لطفا زنگ بزنید قبل ارسال که مطمئن باشیم که خونه‌ام، پنجشنبه رسید، ساعت ۱۷ یه گفت‌وگو آنلاین داشتم با انجمن علمی یکی از دانشگاه‌ها. پیک ساعت ۱۲ راه افتاد منم هی فکر می‌کردم گفت‌وگو شروع شه کی سفارشو از پیک تحویل می‌گیره. هم‌خونه‌ایام نیستن. برای آروم کردن خودم Linkin Park گوش می‌دادم که خداروشکر بعد از دوساعت پیک رسید ?

کلاس زبان

روزای فرد کلاس زبان دارم.

این روزا به این صورت می‌گذرن که تا ۱۷ شرکتم بعد سریع اسنپ می‌گیریم می‌رم کلاس زبان، یا این چیزیه که احتمالا فکر کردید.

برای من اینجوریه که از شب قبلش ذهنم درگیر می‌شه که فردا کلاس دارم. نکنه تمرینی حل نکردم. نکنه اون پسری که اون روز یه نگاهی بهم انداخت ناراحته و حالا دوباره می‌بینمش. اون دختری که وقتی داشت به پشت نگاه می‌کرد منم توی زاویه دیدش بودم شاید ازم خوشش نیاد.

تا اینجا درمورد شب قبلش گفتم، حالا خود اون روزشو بگم.

به این صورت که قبل از رسیدن به محل کار یه ساعت با خودم جنگم که یه ساعت زودتر بقیه دارم از اونجا لفت میدم و باید باهاشون خدافظی کنم.

سپس تا دوساعت قبل راه افتادن که ساعت ۱۷ باید راه‌بیفتم. همینجوری بی هیچ دلیلی دل‌درد می‌گیرم، خوابم میاد و اینقد یهو خستگیم بالا می‌ره که روی مبله می‌رم یه نیم ساعت می‌خوابم.

هرچی به این ساعت ۱۷ نزدیکتر می‌شم حالم بدتر می‌شه. حالا استرس گرفتن اسنپ به کل این‌ها اضافه می‌شود. یارو برسد. یا اگه طولش بده. یا تو ترافیک گیر کنیم و الا آخر.

بازی مافیا

جمعه (۱۹ آذر ۱۴۰۰) تولد محمد داشتیم که یکی دیگر از هم‌خونه‌ایامه، بچه‌ها اومده بودن مافیا بازی کنیم.

بازی مافیا که می‌رسه واویلا، نابود می‌شم چرا که از بدشانسیم گادفاذر می‌شم ? و بله این دفعه‌ام گادفاذر اونم تو جمع ناشناس.

استرسم به درجه‌ای رسیده که تیر تو هوا می‌زدم. نوبتم قبل از اینکه برسه = استرس. هدف یکی قرار بگیرم = استرس.

در نهایت با کلی خرشانسی و شناخت دوستان ازم (اینکه استرسیم همیشه و چرت و پرت زیاد می‌گم) بردم (مرسی محمد که شک نکردی) ??

حس محمد هنگام خوندن این نوشته
حس محمد هنگام خوندن این نوشته

رویداد گفت‌وگو

فکر کنم حدود چهار هفته پیش امیرحسین (مدیرمحصول و دوستم) گفت که به یکی معرفیت کردم که بری رویدادی زر بزنی. منم باشه (بدنم اون لحظه: دل درد. مغزم: دستشوی کوو؟؟؟)

بعد گفت که آیدیت دادم به این بنده خدا که باهات در ارتباط باشه. حالا یه هفته هر روز توقع پیام گرفتن از یک ناشناس داشتم که نمی‌دونستم اصلا جریان چیه.

ایشونم بالاخره پیام داد. حدس بزنید چی‌شد. سه هفته باید بیشتر استرس بکشم چرا که گفت سه دیگه چن روز قبل پنج‌شنبه سوالارو میفرستم.

حالا روز موعود رسید. این روز با اون جریان خرید کفشه تو یه روزه.

کفشم که رسید استرس اون خوابید حالا استرس این ++++ شد. یهو سردم شد. داشتم یخ می‌زدم. شوفاژ روشنه ولی کافی نیست. راه‌حل نهایی؟ کاپشن کلفتم که امسال هوا اونقد سرد نشده بود که نیازم بشه. بالاخره به دادم رسید و دمای بدنم نرمال شد. آیا کافی بود؟ بد نبود ولی کافیم نبود.

زیارت روانشناس

این جریانات از بچگی بوده فکر کنم. تا اینکه یه دوماه پیش نوبت گرفتم که بالاخره برم پیش ناجیم. اونی که فکر می‌کردم قراره بالاخره مشکلاتم رفع کنه. روانشناس.

گوگلو باز کردم، روانشناس بالینی تهران، اولین سایتو باز کردم و توی واتساپ پیام دادم که اره نوبت می‌خوام اونام گفتن که دوشنبه شب نوبت هست بیا منم باشه بای.

روز موعود رسید، بالاخره قراره شفا پیدا کنم (از روزی که نوبتو گرفتم تا روز موعود دهن همه رو سرویس کردم که دارم می‌رم روانشناس، ذوق مرگم)

حس من:
حس من:

حالا ساعت ۵.۲۰ اینا رسید و نوبت حرکت کردن به طرف کلینیک. و بلع. توی هوای گرفتم. سردی تمام بدنمو می‌گیره. توی اتوبوس هم مسیر جدیدی بود هی نشانو چک می‌کردم که نکنه رد شم از ایستگاهی که باید برم. بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن با خود از یکی پرسیدم که ایستگاه ایکس کجاست و گفت همینی که داره میاد.

منم پیاده شدم. و حالا از اونجا تا کلینیک چندین چالش داشتم. محله‌ی جدید + زمان + استرس اولین تجربه.

از کل این‌ها بگذریم رفتم توی اتاق پیش روانشناس. گفت خب، زر بزن.

منم شروع کردم غر زدن که اره استرسیم و اینا سردم می‌شه مثل این جریان و اون جریان.

آخر گفت که مدیتیشن کن. قبل از خواب یه دوش بگیر بعد برو یه جای که راحت هستی، مبلی چیزی. و از نوک انگشت پاهات شروع کن عضله‌هاتو منقبض کن ۳ ثانیه نگه دار و بیا بالا ذره ذره تا برسی به مخت. حالا تصور کن که روی ابر‌های و کل افکار منفی و اینا رو مچاله کن و بنداز تو زباله و پرتش کن دور.

حس من:
حس من:

منم گفتم باشه بای.

اومدم خونه. شبش دوش و تایم خواب رسید. لم دادم رو زمین (aka محل خوابم) و شروع کردم منقبض کردن نوک انگشت‌های پاهام. ماهیچه‌های پاهام. برای اینکه منکراتی نشه مستقیم می‌پرم قسمت تصور کردن.

شما بعد خوندن متن
شما بعد خوندن متن

حالا شروع کردم تصور کردن که روی ابرهام. افکارم مچاله کردن و انداختن تو زباله. که یهو به خودم دیدم که چقد اسکلم و مسخره‌اس و حدس بزنید چی شد، هرچی گفتو فراموش کردم ??




این بود خلاصه زندگی روزانه من به‌عنوان یک مضطرب. امیدوارم خوشتون اومده باشه. اگه نظری دارید حتما بنویسید ممنونم که تا اینجا خوندید با تشکر از شما و دوستان گرامی.

همچنین مرسی از توییتر بابت میم‌ها.

روانشانسیاضطراباسترس
مهندس نرم‌افزار | عاشق پایتون و ری‌اکت | https://akeshtkar.com/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید