یکی از ترس هایی که داشتم توی زندگیم دست گرفتن پرنده بود
اما سه روز پیش خیلی یهویی به ترسم غلبه کردم
من نشسته بودم و با مامان حرف میزدم که بابا اومد پیشم دستاشو جوری گرفته بود که فهمیدم چیزی توی دستاشه
گفتم چی داری
دستاشو باز کرد و یک مرغ عشق کوچولو ی سبز رو دیدم
گفت برای تو
همونجا عاشقش شدم کوچولو و بامزه بود
بابا کمکم کرد که توی دستام نگهش دارم و وقتی اومد روی دستام من از ترس جیغ زدم
اما الان که سه روز گذشته خودم به راحتی توی دستم میگیرمش
خوشحالم که دیگه نمیترسم
راستی اسمش رو گذاشتم اژدر
شاید مسخره به نظر برسه اما من فکر میکنم اسم قشنگیه