ویرگول
ورودثبت نام
مشاور شرکت بیمه پارسیان
مشاور شرکت بیمه پارسیانمشاور شرکت بیمه پارسیان
مشاور شرکت بیمه پارسیان
مشاور شرکت بیمه پارسیان
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

حکایت/شماره10

حکایت شماره10
حکایت شماره10

از بزرگان عصر، يكي با غلام خود گفت كه از مال خود، پاره‌اي گوشت بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام شاد شد. برياني ساخت و پيش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. ديگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتي زعفراني بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان برد.

خواجه زهر مار كرد و گوشت به غلام سپرد. روز ديگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: اين گوشت بفروش و مقداري روغن بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.
گفت: اي خواجه، تو را به‌خدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خيري در خاطر مبارك مي‌گذرد، به نيت خدا اين گوشت پاره را آزاد كن!

داستانآموزندهحکایتمطالعهکتاب
۰
۰
مشاور شرکت بیمه پارسیان
مشاور شرکت بیمه پارسیان
مشاور شرکت بیمه پارسیان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید