سیوچندساله این داستان رو برای هرکی تعریف میکنم، باور نمیکنه. البته اتفاق شگفتانگیزی هم نیفتاد، ولی دوروبَریها صداقتِ ما رو به رسمیت نمیشناسن. این مسابقهٔ دنده عقب با اتو ابزار که راه افتاد، گفتم اینجا تعریف کنم، شاید شما باور کنین.

سال ۱۳۷۱ بود. من کلاس سوم ابتدایی بودم و یه رفیقِ گرمابه و گلستانی بهنام علیرضا داشتم. با هم میرفتیم مدرسه، با هم برمیگشتیم، بعد هم اونقدر بازی و شیطنت میکردیم تا دوباره وقت رفتن به مدرسه بشه. رفاقت رو فعلاً داشته باشین، تا از اتاق بازیمون بگم.
بهجز اون وقتهایی که توی کوچه دزد و پلیس، دزد و قلعه، و گرگمبههوا بازی میکردیم، یا با دوسه تا هممحلیِ دیگه گلکوچیک میزدیم، بقیهٔ وقتها توی ماشین بابای من بودیم!
بابام یه پیکان دولوکسِ چراغ بنزیِ ۵۹ به رنگ سبز کاهویی داشت که مدتی باهاش توی آژانس کار میکرد، ولی از وقتی تو کارخونهٔ دوچرخهسازی استخدام شده بود، دیگه سراغ ماشین نمیرفت. پیکانِ بیچاره بهمرور زمان هزار عیب پیدا کرده بود؛ باتریش خالی شده بود، استارت نمیخورد... اصلاً روشن نمیشد. بابا که با سرویسِ کارخونه میرفت و میاومد، نه حوصلهش رو داشت ماشین رو درست کنه، نه پولش رو. همین ماشینِ ازکارافتاده به اتاق بازی ما تبدیل شده بود.
هر روز که از مدرسه برمیگشتم، سریع مشقها رو مینوشتم، و ناهار خورده و نخورده، سوئیچ پیکان رو از مامانم میگرفتم. بابام که میدونست ماشین روشن نمیشه، به مامانم سپرده بود سوئیچ رو همراه چند تا پند و پسگردنی بهم بده تا به قولِ خودش «بهجای اینکه مثه سگ تو کوچه بدویین، تو ماشین آروم بشینین و بازی کنین.» از حق نگذریم، مامانم پندها رو میداد، ولی پسگردنیها رو به حسابم واریز میکرد.
همهٔ اینها رو تعریف کردم که برسیم به خاطرهٔ یه روز پاییزی که ساعت دو یا سه بعدازظهر همراه علیرضا چپیدیم توی ماشین؛ میگم چپیدیم، چون واقعاً همینطور بود. برخلاف همیشه که متمدّنانه صندلیهای عقب رو تمیز میکردیم، وسایل بازی رو مرتب پهن میکردیم و مینشستیم، اون روز محتویات پلاستیک سیاهی که زیر پیراهنِ علیرضا پنهان بود، باعث شد با سر توی ماشین بچَپیم، و بخَزیم زیر صندلیهای عقب تا همسایهها ما رو نبینن.
اون روزها خدابیامرز خانمِ سِری دِوی، بازیگر ارزندهٔ سینمای کلاسیک بالیوود، محبوب دل نوجوانان و جوانان ایرانی بود؛ چیزی شبیه آنجلینا جولی یا لی یونگ ئه طی دهههای بعد. با این تفاوت که دلباختگان جولی میتونستن سیدیهاش رو تو کامپیوترشون تماشا کنن، یا دلباختگان یونگ ئه عکس و فیلمهاش رو توی اینترنت جستوجو میکردن، اما تنها راه ما برای دیدنِ خانم دِویِ عزیز، تماشای عکسهایی بود که با هزار بدبختی و پرداخت کلی پول گیر میآوردیم.
اون روز علیرضا موفق شده بود، بهگفتهٔ خودش با شش واسطه، این عکسها رو از آلبوم شخصیِ خودِ خانم دِوی، از توی کشوی بوفهٔ اتاق خوابش توی هند بیاره! چطوری؟ اینطوری که یه دزد هندی میره خونهٔ خانم دِوی. کنار پول و طلا، آلبوم شخصیش رو هم میدزده. مالِ دزدی رو میبره سرِ میدون اصلیِ راجستان، و حراج میکنه. یه رهگذری عکسها رو میپسنده و میخره. این طرف رانندهٔ ترانزیت بوده. عکسها رو میچسبونه داخلِ کامیونش و میاد ایران. توی جاده پلیس جلوش رو میگیره که مدارکش رو چک کنه. سرباز وظیفه عکسها رو میبینه و از راننده میگیره و میذاره سریعتر بره. مسئولِ بازرسی پلیس راه سربهزنگاه میرسه و عکسها رو دستِ سرباز میبینه و میگیره، و سرباز رو هم میفرسته چند پاسگاه دورتر به تبعید! آقای بازرس که شب میاد خونه، عکسها رو میذاره روی میزش. پسر دبیرستانیش که عکسها رو میبینه، برمیداره و میبره اردوی تابستونی که کف هماردوییها از سرتاسر ایران بِبُره. توی اردو محمدرضا، داداش علیرضا، عکسها رو میبینه و میخره. علیرضا هم بدون اجازه از محمدرضا، عکسها رو میاره که با هم ببینم.
البتهٔ همهٔ این داستان رو علیرضا، شاید هم محمدرضا، به هم بافته بودن، چون بعدها فهمیدم هر سه تای این عکسها رو به قیمت بیست تومن سرِ سبزهمیدون میفروختن، و روحِ خانم سِری دِوی هم از این قضیه خبر نداشته، چه برسه به اینکه از آلبوم شخصیش برداشته باشن. اصلاً یکی از انتقادات من به سالهای دههٔ شصت و هفتاد و قبلترها همینه؛ اینکه هرکی هر داستانی میخواست سرِ هم میکرد، و ما هم باور میکردیم.
خلاصه اینکه علیرضا پلاستیک سیاهِ عکسها رو از زیر پیراهنش درآورد، و هر دو پریدیم توی ماشین و تا جایی که میشد، زیرِ صندلیهای ردیف پشت فرو رفتیم.
هفتهشت تا عکس از سِری دِوی بود، و چندتایی هم از دیکشیت و پرادا و سشادری؛ که توی زیبایی چیزی از خانم دِوی کم نداشتن. ولی علیرضا توضیحی نداد که عکس اینها تو آلبوم شخصیِ دِوی چیکار میکرده، و من هم اون لحظه ذهنم رو درگیرِ اینچیزها نمیکردم. دهدوازدهتا عکس بیشتر نبود، ولی میشد هرکدومشون رو هزاربار دید! خصوصاً اونی رو که خانم دِوی یه لباس توریِ آبی پوشیده بود، گردنش رو کج کرده بود، نمیدونم موهاش از کجا داشت باد میخورد، و لامصب چنان به لنزِ دوربین نگاه میکرد که انگار میدونست تو به عکس زُل زدی، و به روحت خیره شده بود.
میتونم قسم بخورم که برای لحظهای دنیا از حرکت ایستاد. روحِ من و علیرضا از بدنمون خارج شد، در هزارم ثانیه به هند، و خونهٔ خانم دِوی رفت، و ازش برای این عکسها تشکر کرد. هرچند که بازهم تأکید میکنم بعداً فهمیدم باید از مدیریتِ پُرتلاشِ چاپخونهای زیرزمینی تو خیابونِ نادری تشکر میکردیم. خلاصه همینطور که عکسها توی دستهای من و علیرضا بود، و ارواحمون مشغولِ تشکر از خانم دِوی بودن، یه دفعه درِ جلوی ماشین باز شد...
روح من و علیرضا در چشمبرهمزدنی به کالبدمون برگشت. ولی زبونِ هردومون بند اومده بود. اختیارِ بدنم دست خودم نبود. گردنم، شبیه گردنِ اون دخترِ توی جنگیر، بهسمتِ جلوی ماشین چرخید. همزمان یه صدایی هم توی اتاقک ماشین پیچید: «چطوری روشن میشه...»
مردی غریبه واردِ ماشین شده بود، و مشغول بههم زدنِ سیمهای زیرِ فرمون بود. فهمیدم دزده، و قصد سرقت پیکانِ بابام رو داره. همهٔ زورم رو جمع کردم، و بالاخره زبونم چرخید: «ولی این ماشین ماست.»
آقای دزد با همهٔ هیکل به عقب برگشت. من و علیرضا سرمون رو از زیر صندلیهای عقب بیرون آورده بودیم. دزد زل زده بود. احساس کردم روحِ اون هم، مثل ارواح من و علیرضا، برای لحظهای از بدنش خارج شد، ولی نمیدونم کجا رفته بود.
زبونِ علیرضا هنوز بند بود، و بهجز یه خِرخِرِ خفیف، چیزی دیگهای از گلوش بیرون نمیاومد. من جملهٔ تأثیرگذارم رو، اینبار با صدای بلندتر، تکرار کردم: «این ماشین ماست.» زبون علیرضا هم به چرخش دراومد: «ماشینِ ایناست.» من با حرکتِ سرِ حرفش رو تأیید کردم.
روحِ آقای دزد به بدنش برگشت. کمی خودش رو بهسمت ما کشید، و از بالا به پایین نگاه کرد، تا احتمالاً مطمئن بشه ما بهجز دو کلهٔ سخنگو، سایر اجزای بدن رو هم داریم. بعد هم نگاهی به دستهامون انداخت.
من و علیرضا هم نگاهی به دستهامون انداختیم. تازه متوجه شدم عکسها توی دستم مچاله و خیس شدن. کف دستم رو باز کردم، و یکی از عکسهای خانم دِوی مثل غنچه شکفت؛ فکر کنم همون عکسی بود که با لباس توریِ آبی و گردنِ کج به دوربین خیره شده بود.
آقای دزد گفت: «اینا چیه نگاه میکنین؟» من و علیرضا جوابی ندادیم. احتمالاً داشتیم توی ذهنمون پایینوبالا میکردیم که آیا در قبالِ سؤال یه دزد موظف به راستگویی هستیم، و اصلاً آيا آقای دزد حق داره چنین سؤالی بپرسه، و آیا اگر ما جوابی به این سؤال بدیم، ممکنه بعداً، و جلوی پدرومادرها، علیه خودمون استفاده بشه!
اما دزد زیاد منتظر جواب نموند. دستش رو دراز کرد، و عکس خانم دِوی رو از توی دست من برداشت. برای چند ثانیه به عکس خیره شد، طوری که فکر کردم خانم دِوی به روح اون هم خیره شده؛ ولی بعد با خودم گفتم بعیده. خانم دِوی از دزدها خوشش نمیاد، چون همین چند وقت پیش یکی از همین دزدها آلبوم عکسهای شخصیش رو از خونهش دزدیده.
آقای دزد همینطور که تکتکِ عکسها رو از دستِ من و علیرضا میگرفت، صاف میکرد، و روی هم میچید، گفت: «به به! چشمم روشن! اینا رو ببین»، و وقتی احتمالاً متوجه تأثیر کلامش روی ما شد، ادامه داد: «خوبه برم به باباتون بگم؟ خونهتون همینجاست دیگه... برم به باباتون بگم چه عکسی نگاه میکنین؟»
من و علیرضا در محکمهٔ پیکانیِ جناب دزد رسماً محکوم شده بودیم، و جوابی نداشتیم. توی اون لحظهها به این فکر میکردم که اگرچه بعیده آقای دزد این خبر رو به گوشِ بابام برسونه، ولی اگه به احتمال یکدرصد هم چنین کاری بکنه، تنبیهی که بابام برای من در نظر میگیره، مسلماً سنگینتر از تنبیهی خواهد بود که برای دزد در نظر میگیره. احتمالاً علیرضا هم چنین نتیجهای گرفته بود، چون نهتنها در اون لحظه حرفی نزد، بلکه تا چند ماه بعد از اون واقعه هم حرفی دراینباره نزدیم.
اصلاً شاید به همین خاطر هم بود که بعد از چند ماه، وقتی بالاخره به زبون اومدیم، و داستان رو برای چند نفر، و کمکم برای همه تعریف کردیم، هیچکس حرفمون رو باور نکرد. البته این واقعیت هم که ما نمیتونستیم به محمدرضا بگیم عکسهاش رو یواشکی برداشتیم و به دزد دادیم، و به همین خاطر توی داستان، جای عکسهای خانم دِوی رو با بازیِ ماروپلّه عوض کردیم، توی باورناپذیریِ ماجرا مؤثر بود.
خلاصه آقای دزد همهٔ عکسها رو توی دستش جمع کرد. نگاهی عمیق به من و علیرضا انداخت، و گفت: «بچهها! من برای خودتون میگم. این چیزها آخر و عاقبت نداره. اگه میخواین تو زندگی به جایی برسین، خدایناکرده دزد و معتاد و قاتل نشین، بهجای این کارها، به دَرستون بچسبین.» بعد هم درحالیکه عکسها رو توی جیبِ کاپیشنش میگذاشت، از ماشین پیاده شد، و رفت.
پینوشت: این نوشته در مسابقهٔ خاطرهنویسیِ دنده عقب به گذشته رتبهٔ چهارم رو کسب کرد. :)