چیزی درونم گم شده است. باید آن را پیدا کنم. اما توی این شلوغیها و ازدحامات امکان ندارد. این همه شلوغبازی و غوغا حواسم را از درونم پرت کرده است. نگاهم همیشه به بیرون است و گوشهایم به همهمه بیرون میاندیشد. پس کی باید به اندرونی خود پای گذارم؟
حکایتم شده مثل ساعت عقربهای که میان انباری از کاه گم شده است. اهل ده ریختهاند آن را پیدا کنند اما هرچه میگردند هیچ نمییابند. روستایی سادهدلی میآید و بهتنهایی در دقایقی کوتاه آن را مییابد. میگوید در سکوت گوشهای نشستم و به صدای تیکتاک عقربههای ساعت گمشده گوش کردم. او خیلی سریع خودش را به من نشان داد. بیزحمت و بیمنت!
صدای درون من کجاست؟ چرا آن را نمیشنوم؟ چرا اینقدر گیجم؟ چرا اینقدر کندم؟ باید گوشهای بنشینم و خودم را تماشا کنم. آنوقت چیزهای بیشتری خواهم دید و گمشدههای اصلی را خواهم یافت. باید گوشهای در سکوت بنشینم.