داشتم فکر میکردم «ترس» چیز عجیبی است؛ آدم را از پا میاندازد و حتی باعث میشود آدم به خیلی کارهای مهم دست نزند و یا در خیلی صحنههای سرنوشتساز کم بیاورد.
داشتم با خودم حساب و کتاب میکردم که چقدر ترسو هستم و یا در شجاعت چقدر جلو آمدهام.
چند روزی بود ذهنم سخت درگیر این چرتکهانداختنهای درونی بود.
نیمهشبی که در همین حال بودم به خواب رفتم.
در خواب دیدم سربازی هستم روی دکل دیدهبانی در یک بیابان بیانتها.
پر از تاریکی و وهم.
اژدهای ترس گلویم را فشرد.
دستانم میلرزید و آب از دهانم روی لباسم جاری بود.
ظاهرا اسلحهای هم داشتم اما هرگز نمیتوانستم به واسطه آن ترسم را بریزم.
بندبند وجودم از هم پاره میشد. اما هیچ کاری نمیتوانستم بکنم.
نه میتوانستم از برج دیدهبانی پایین بیایم و به دل صحرا بزنم که گرگها و تیرها و طوفانها امانم را بریده بود؛
نه میتوانستم بمانم و صبوری کنم.
اما مقداری که گذشت و بهناچار مقاومت کردم، ناگهان مثل هواپیمایی که با سرعت بالا دیوار صوتی را میشکند از دیوار ترس عبور کردم و در لحظهای عجیب به آرامش مطلق رسیدم.
فهمیدم باید دیوار ترس را شکست.
تا از این دیوار عبور نکرده باشم ترس همه جا من را مثل موریانهای بدجنس میخورد و از هم میپاشد.
فهمیدم من هنوز دیوار ترس را نشکستهام.