قبل از اینکه هرکاری که بخوام انجام بدم یه ماموریت مهم بهم القا شده..پیدا کردن اون! کسی که خالقم شده. کسی که باعث شده من اینجا باشم. کسی که بهم کلی نصیحت کرده بود که چطور باش اما، فکر نمیکردم تنهایی بتونم اینکارو انجام بدم
زمستون چند روزی بیشتر نیست که شروع شده اما انگار چنسالی از اون میگذره. سرمای خشک و وحشتناکی که داره باعث میشه بیشتر دستام از شدت یخ زدگی سر بشه. حتی خودمم کم کم دارم سر میشم
تو این مدتی که نبوده یاد گرفتم ادم هارو بشناسم و بتونم ارتباطم رو باهاشون بیشتر قطع کنم حتی با وجود اولین اشتباهم که متوجه این مردم شدم.
خصوصیتی که این ادم ها دارن عموما فقط یک رنگی و یک دستگی دوست دارن ایجاد کنن اما بابت تموم فکر هایی که دارن هیچوقت نمیتونن کنار هم بمونن و یه سازمانی که یه رنگ و یه دست باشه تشکیل بدن
ادم ها من رو دیدن اما نه به خاطر فهمیدنم، نه بخواطر ترحم کردنم ، بلکه بخواطر حرف هایی که بهشون زدم و سعی کردن اینطوری که من میخوام باشم اما نمیتونن. اونطوری که بهم میگن نیستن. پشت اون نقاب های مخفی کلی چهره هستش که تماما درگیر زندگی های خودشونن و داستان های خودشون رو به بهترین شکل برای مغرشون تعریف میکنن.
میدونی..این ادما همونایین که برای خالی شدن فکراشون بی دلیل تو خیابونا میگردن! برعکس من که رها شدم.
_حاویِدَستهایِسِرشُده_