نمیدونم چه اتفاقی افتاده که هربار به جایی رسیدم انگار دلتنگ این ادما خواهم شد.از یه طرف ارزوی نابودیشون رو دارم و از یه طرف دیگه دلم به حالشون میسوزه. نمیدونم مگه آدمکا احساسات دارن؟؟
دستای بیجونم رو گرفتم روبه پنجره و بازش کردم کلی خاک از بالا ریخت تو سرم.سال هاست کسی اینجا زندگی نکرده و این بهم حس ارامشی میده.حتی ویرونگی هایی که کل این خونه رو گرفته برای من میتونه جالب باشه اما..یاد ادمایی که این تو زندگی کردن که میوفتم ته دلم گرم میشه. نمیدونم کسی اینجا بوده یا نه؟ نمیدونم داستان زندگیش رو برا کسی گفته یا نه اما من حس میکنم میشه که حدس زد چی بود. منتها حدس زدنت بستگی داره به اون چیزی که میخوای و دوس داری اتفاق بیوفته
من دوست دارم یه مرد عاشق رو تصور کنم که با کلی عشق دست های زندگیش رو کشونده به اینجا و هرسال که پیرتر شدن لذت بردن و کیف کردن تا به الان که دیگه نیستن.قیافه هاشون رو میتونی ببینی؟ من میتونم ببینم اما دوست دارم تو برام توصیف کنی.
نمیدونم این احساساتم از کجا شروع شده اما میدونم که نفرتم از کجا شروع شده نسبت به این ادما. پارادوکسی که من توش گیر کردم رو نمیدونم چطوری حلش کنم. اصلا نمیدونم احساسات چه شکلیه. چه رنگیه؟ جنسش چیه؟ احساسات رو مادی میتونم ببینم درسته؟
از نظر من خیلی داغه. بیش از اون چیزی که فکرش رو کنی. زمانی ک احساسی شدم نسبت به اون مرد عاشق که الان نیست سینه های بدون قلب و خونم سوخت و دوست داشتم این رو. برام جذاب و تازه بود اما من کار مهم تر دارم.
شوقی که به رسیدن جایی که ادما نیستن بیشتر باعث میشه احساساتم رو زیر پا بزارم و دیگه طعم و مزش رو نچشم یا به اون فکر نکنم تا منو بسوزونه..درسته جذابه اما زمانی که به رسیدنم فکر میکنم احساس بهتری دارم.
خداحافظ مرد عاشق.
_حاویِگِریههایِبیاَمان_