بیحوصلهام. و روی اعصاب. اگر میتوانستم از دیدگاه یک شخص سوم خودم را ببینم احتمالا فکر میکردم "چه آدم بیخودی" و از خیر تعامل با خودم میگذشتم.
شاید هم از خیر تعامل با خودم گذشتم که اینجوری شدهام. روزهای تعطیل کمی بیشتر یا کمتر اوضاع به همین منوال است همین کسالت، اگر با کسی بیرون نروم.
روزی شخصی بهم گفت این اجبار به بیرون رفتن از اینجاست که حالت با خودت خوب نیست. من گفتم چه حرفها من فقط آدم اجتماعیام نیاز به وقت گذراندن با دیگران دارم. احتمالا درست میگفت( متاسفانه اکثرا درست میگوید.) حقیقتا من آدم چندان اجتماعی نیستم( حتی شاید بعضی ادعا کنند که ضداجتماعیام.) و زمان زیادی از وقت گذراندنم با بقیه نمیگذرد، مشکل من احتمالا این است که با خودم تنهایی آنقدرها حال نمیکنم.
درمانی هم دارد؟
این قدر بیحوصلهام که حوصله به پایان رساندن این یادداشت را ندارم. حتی اگر حوصلهاش را هم داشتم میخواستم چه بگویم؟ درمانی در چنته ندارم، پیشنهادی یا بصیرتی فقط میتوانم غر بزنم. آن هم فقط اوایلش جالب است و بعد تکراری میشود.