چیزی که معمولا آن را قبول داریم این است که برای فردی در آستانه 27 سالگی زندگی مفهوم جدیدی پیدا می کند و معمولا سنگین و رسمی می شود ...
حدود دو ماه پیش بود که سایه ای ساده و آرام درهای اتاق فکرم را نیمه باز کرد و رفت ، خوب یادم است که بی خیال دراز کشیده بودم و داشتم کتاب "آخرین ملکه چین" را می خواندم در قسمتی از کتاب نوشته بود : تسوه سی از امپراطور متنفر بود ولی دلش برایش می سوخت.
همین یک عبارت کافی بود تا مرا به دنیایی دیگر ببرد ، خودم را با تسوه سی مقایسه کردم نه اینکه خودم را لای پارچه های ابریشمی ملکه وار تصور کنم؛ نه !
داشتم فکر می کردم که چرا در موقعیتی می مانیم که ما را عذاب می دهد و خودمان را از دست مشکلاتی که دیر یا زود قرار است زمین گیرمان کند ، نجات نمی دهیم؟
بعد به خودم گفتم به خودت تکانی بده تو که درخت نیستی! به شغلم فکر کردم و دیدم خیلی وقت است که دیگر برایم دلچسب نیست ، اینهمه درس خوانده ای دختر !
همسر همراهم مثل همیشه حمایتی اندک ولی کارساز کرد و با جمله ای من را راهی ماجراجویی های جدیدم کرد : تو بیشتر از اینها میرزی ، تصمیم گرفتم بلند شوم و کاری برای خودم بکنم تا از شر امپراطوری مشکلات ذهنم راحت شوم ، راستی من چند قدمی از تسوه سی هم جلوترم چون دلم به حال امپراطور نمی سوزد!