فصول و نقاط عطف زندگی(به همراه نسخه صوتی کامل مصاحبه)
بر باد باید زیست
مجری:
به نظرتان اگر این امکان را داشتید که دوباره به دنیا بیایید، آیا همین مسیر را می رفتید یا یک مسیر دیگر که به نظرتان بهتر بود را میرفتید؟
مهمان:
اگر دوباره به دنیا می آمدم خودم را به جریان آب رها میکردم.
مجری:
یعنی اجازه می دادی که زندگی خودش شما را ببرد؟
مهمان:
آره من فکر میکنم همه آن دورهها و فصلها دورههای ارزشمندی بودند، همه کارهای موفق یا شکست خورده من یک کوله پشتیای است که همه شان را دارم و از همان کوله پشتی بر میدارم و برای قدمهای دیگر استفاده میکنم.
مجری:
این حرف را مثلا میتوانید در موقعیت یک کشور جنگ زده هم بگویید؟ مثلا اگر سوریه هم بودید میگفتید که میگذاشتم که زندگی من را با خودش ببرد؟
مهمان:
خب ما الان مقایسه کنیم با سوییس شاید در مقایسه با آن سوریه باشیم، برای همین بله حتما میگفتم.
مجری:
یعنی فکر میکنید که این بهترین روش زندگی کردن است
مهمان:
آقای جهانبین فکر میکنم که ما در مورد بهترین، جایی نداریم که صحبت کنیم، ما در مورد امکانها باید صحبت کنیم. اگر من همه اش بخواهم بگویم اگر جاذبه زمین نبود، اگر من یک موجودی بودم بال داشتم پرواز میکردم، این فکرها چه ارزشی دارد؟ اگر من فکر میکردم به جای ایران حتی اندونزی بودم، من یک دور نگاه کردم استارتاپ مشابه ما در اندونزی مثلا در دورههای شتاب دهنده وای کامبنیتر بوده و الان با ۶۰ کشاورز در مورد جذب سرمایه میلیون دلاری دارد کار میکند، ما الان در پلتفرممان چند برابر آن کشاورز داریم، من حتی خودم را با اندونزی هم مقایسه نمیکنم. اگر مقایسه کنم در حد چند دقیقه است اصلا به آن فکر نمیکنم من اندونزی نیستم، نمیگویم سوئیس، من اندونزی هم نیستم، ما یک دنیاییم و آنها یک دنیا. برای همین در مورد امکانها صحبت کنیم، برای همین فکرم را درگیرش نمیکنم الان اینجا هستم با همین جاذبه زمین با همین سیستم و با همین وضعیت. در این وضعیت چه کار میتوانم بکنم؟
مجری:
یعنی در این وضعیت شما خودتان را رها میکردید که زندگی برایتان تصمیم بگیرد.
مهمان:
چه سوئیس بودم خودم را رها میکردم و چه ایران بودم خودم را رها میکردم.
مجری: فکر میکنید چه چیزهایی اگر در اختیارتان قرار میگرفت بهتر می توانستید مسیر حرفهایتان را پیش ببرید؟
مهمان:
چیزهایی که داریم مثل توپهای مستقل از هم نیستند اینها مثل یکسری توپها هستند که با نخ به هم وصلند. وقتی یکی را جابجا میکنی بقیه هم جابجا میشوند، شاید الان جوابم این بود که شرایط من کامنیوکیشن و مهارت ارتباطی بهتری داشتم، یک بار در مورد عشق پرسیدید گفتم که من زیاد درکی از عشق ندارم که این در زندگی حرفهای خودش یک تبعاتی هم دارد گفتم که مثل یک سربازم که برای ماموریت کار میکند، من شاید آنقدر درک احساسی از شرکای کاری و تیم خودم ندارم. من یک وقت می گویم: آقا پاشید کارتان را بکنید، قصه تعریف نکنید و متوجه نیستم که آدمها احساس دارند.
مجری:
ولی شما آدم با احساسی به نظر میآیید.
مهمان:
آره خب حتما هستم ولی مثلا وقتی یکی از بچههای تیمم سخت کار کرده و یک دست آوردی دارد راستش را بخواهید من این حس که الان باید تقدیر کنم، ندارم؛ تلاشت را کردی، باید میکردی انگار برایم یک چیز بدیهی است یا مثلا تا حدودی شاید داشته باشم اما طیف هست دیگر سفید و سیاه هم نیست. خودم هم برای کاری تلاش کردم آن قدر حس این که مرا ببینید و مرا تشویق کنید ندارم و چنین حسی هم نسبت به بقیه دارم و یا مثلا یادم هست در یکی از مذاکراتی که با چند تا از سرمایه گذارهایمان داشتم اینجور که دلم میخواست پیش نرفت انتهایش با تلنگر یکی از دوستان به اینجا رسیدم که آقا، انگار که اصلا نمیدیدم که او کجاست و اصلا خودم را جای او نمیگذاشتم، همه اش جای خودم بودم. احساس میکنم که اگر توانایی ارتباط گیری و درک سایرین را داشتم شاید الان بهتر و جلوتر بودم. احساس میکنم یک خورده در مهارتهای نرم ضعف دارم و یک خورده ریشه آن را به نظام تربیتی ما بر میگردد. یادم هست یکی از دوستانی که از ما جدا شد گفت محمد تو در رابطه پینگ پونگ بازی نمیکنی. اصلا نمیفهمیدم چه میگوید پینگ پونگ چیست؟ گرافیستمان بود خیلی آدم با احساسی بود میگفت من بهت میگویم که من اینجا کم دارم تو فقط نگاهم میکنی یک کم بالا و پایین بپر یک واکنشی نشان بده. قصدم بی احترامی و بی توجهی نیست یک حالی است مثل یک سرباز. نه که بگویم کاری نبوده حالا اگر یک کار خفن هم انجام میداده هم باز همین بودم.
مجری:
از چه انرژی میگیرید قطعا همه ما آدمها لحظات خیلی سختی در زندگیمان بوده که احساس کردیم که شاید دیگر نتوانیم سرپا بایستیم و سرپا ایستادن و ادامه دادن خیلی سخت است. در این لحظات سخت چه چیز به شما انرژی داده که به کارتان و حتی به زندگی ادامه دهید.
مهمان:
سوال جالب توجهی است شاید به نظر ساده بیاید. چند تا چیز هست بعضی چیزها بیرونی است نمیدانم چقدر در آدمها ریشه میدهد. یکبار جایی رفتم و کسی به من هدیهای داد مثلا دست بند، گفت که این را کس دیگری داده و گفته که آن را به تو بدهم برای اینکه سوء تفاهم ایجاد نشود گفت که من به تو بدهم و گفت به خاطر این هست که تو یا مسیر و یا کارت را دوست داشته. برای من نماد این شد که محمد تو تمام آن لحظاتی که سخت است و فکر میکنی بد بودی و آدم خوبی نبودی کاری که باید میکردی را نکردی و همه اینها، ولی کسانی هستند که دوستت دارند همه وقتهایی که گند زدی و واقعاً هم گند زدی، همه وقتهایی که کار اشتباه کردی و شاید دروغ گفتی و واقعاً هم شاید دروغ گفتی چون دنیای ما واقعاً پیچیده است، یک جاهایی دروغ سر راسته و به نظرم یک جایی معلوم نیست، شاید به لجن آلوده شدی یا هر چی، چون در یک دنیای پر از لجن وقتی زندگی میکنی و راه میروی نمیتوانی لباست را بالا بگیری و بگویی که نه من لجنی نشدم. همه آن وقتها به من میگوید که با همه اینها تو آدمی هستی که یک آدمهایی دوستت دارند یا مثلا چیزهای عمیق تر از آن، شاید دویدن است وقتی مسیر طولانی میدوم به من حسی میدهد که شاید دوباره به من انرژی میدهد و مرا سبک میکند. ولی در نهایت منبع انرژی شاید خیلی درونی هست بگویم که بیرون من چیزی هست یا کاری هست که من میروم و آن کار را انجام میدهم به من انرژی میدهد، اینطور چیزی آنقدر پر رنگ ندارم، خیلی درونی است. اگر بخواهم فقط به یک مورد در زندگیم اشاره کنم باید بگویم: اعتماد به نفس، یک حسی دارم که انگار سر جایم محکم هستم.