[صبح]
صدای آلارم. تقریبا هیچ روزی در 6 ماه اخیر نبوده است که بعد از زنگ خوردن آلارم به خودم نگویم:« نمیخوام پاشم.» تازگیها برای یک ربع بعد آلارم میگذارم و در رخت خواب موهایم را ناز میکنم. چشمانم را میمالم، چند ثانیه روی تخت مینشینم و بعد بلند میشوم. نمیتوانم بهتان بگویم چند بار برای بلند شدن ناگهانی، زمین خوردهام. یکبار موقعی که دبیرستانی بودم از تخت پایین آمدم و انگار که پای راستم وجود نداشته باشد و همه چیز را ناگهان به پای چپ سپرد و او هم از پس وضعیت بر نیامد و پهن زمین شدم. و واقعا 6 صبح از درد شست پایم گریه کردم. آن موقعها هر بلای جسمانیای در ساعات عادی و غیرعادی سرم میآمد اولین نفر پدرم را بیدار میکردم. نمیدانم چرا ولی او همیشه در مواقع اضطراری پاسخهای بهتری به ذهنش میرسد ( به این ویژگیاش غبطه میخورم.) بیدارش کردم. فقط بهش گفتم خوردم زمین و بدون هیچ توضیح اضافهای به گریه کردن ادامه دادم. انگار که فقط بخواهم او دردم را ببیند و همینکه موقع گریه کردن نگاهم میکرد کافی بود. هرچند او سرم را بوسید و بساط گریه را زودتر جمع کردیم. اما این مدت در اضطراریترین شرایط هم بهش نمیگویم.هیچ چیز نمیگویم. تقریبا دلم میخواهد به هیچکس نگویم. وسط خیابان بارها ماشین خراب شده و در راه ماندهام و دلم میخواست هیچکس کمکم نکند جز امداد خودرو (که البته او هم تقریبا هیچ کمکی نمیکند).
این نیاز به استقلال کاذب اینطور در من شکل گرفت که «ثابت کن خودت تنها از پسش بر میایی حتی اگر گاهی قراره گند بزنی.» هرچند که چندین بار هم به قصد کمک گرفتن به نزدیکترینها و عزیزترینهایم زنگ زدم و کمتر از 40 دقیقه خودشان را بهم رساندند اما بعدش انگار کسی از درون شرمنده میشد و قضاوتم میکرد که تنهایی نتوانستی پس...؟ یک قضاوت بیرحمانه تحویلم میدهد.
اما گاهی دلم برای بیدار کردن پدرم تنگ میشود. همینکه بگویم گلویم درد میکند. بگویم تب کردهام. دلم برای بوسها و سر زدنهای شبانهاش به اتاقم تنگ شده است. اما خب من و او سادگیهای کودکانه را به پیچیدگیهای بزرگسالی تبدیل کردهایم و این همان شکاف پرناکردنی است.
در نهایت در این یک ربع همه این فکرها از ذهنم میگذرد و راستی راستی ناز خودم را میکشم تا به وظایف روزمره برسم.
چند روز پیش خلاف کردم و برای عبور از طرح پلاک را پوشاندم و حالا برایم کلاس آموزشی گذاشتند. کفشهای پولادینم را پا میکنم برای حضور در یک اداره دولتی در جمهوری اسلامی.
صفی است برای ورود به پلیس راهنمایی و رانندگی منطقه6 تهران. همه چیز به نظرم خندهدار میآید. نگهبان میگوید:« موبایلتون رو بدید. شارژرتون رو بدید، اون چیه؟ هندزفیری هم بدید. ای بابا این چیه؟ این هم بدید» و یک چادر مشکی بهم میدهد. چادر را زیر آرنجم بقچه میکنم و میروم تو. چند خانم به چادر بقچه شده زیر بغلم نگاه میکنند و لبخند دوستانهای میزنند.
کلاس شروع میشود و مردم شاکیاند. شروع به بحث و جدل با مدرس راهنمایی و رانندگی میکنن و او هم همدل است. میگوید طرح بخرید. یکی میگوید حقوق من روزی 170 هزارتومان است! چطور طرح بخرم! مدرس میگوید من هم با 15 سال سابقه کار ماهی 12 میلیون میگیرم. همه ما کارمندیم و دردمان مشترک است. یک نفر میگوید:« اما خرید طرح هم برای پولدارهاست. نه برای ما.» و کنار دستیام پوزخند میزند.
برایمان چند فیلم از پوشاندن پلاک همراه با یک آهنگ حماسی میگذارند. و راست میگوید. دستکاری پلاک برای من معنای عبور از طرح دارد اما برای برخی یعنی زدن و پیدا نکردن و دوندگی برای کسانی که مثل خودماند. انصافا این خطر بزرگتری است تا عبور از طرح ترافیک. همینجا تصمیمم را گرفتم که بیخیالش شوم و با اینکه خانه در طرح است جریمهاش را به جان بخرم.
کلاس تمام میشود و مدرس برای حسن ختام میگوید:«اگر دفعه دیگر تکرار شود به دادسرا معرفی میشویم.»
چیزی که برایم در این کلاس جالب است فرصت نشستن سر کلاس با رانندهای است که شغلش حمل باره و همچنین راننده تاکسی یا همان موتوریهایی که برایشان بوق میزنم و در دلم بهشان بد و بیراه میگویم. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم انگار خیلی وقت است که لحن و بیان و کلمات این افراد را نشنیدهام. انگار که مدتهاست در یک محیط ایزوله با انسانهای قابل پیشبینی برخورد داشتهام و حالا یک لحظه یادم میآید چقدر از شناخت محیطهای متفاوت دور افتادهام!
[ظهر]
امروز درست یک هفته است که خواهرم رفته است. راستش دلم خیلی بیشتر از یک هفته ندیدن برایش تنگ شده است. میدانم چرا! چون امیدی برای دیدار دوبارهاش در روزهای نزدیک ندارم. برایم عکس میفرستد. از جسارتهای کوچک روزانهاش میگوید. حساب بانکی باز کردن. خط جدید خریدن. سوار اتوبوس شدن. خانه دیدن و من هم قدم به قدم خودم را کنارشان تصور میکنم.
سوار اسنپم. شیشه عقب دودی است. گمانم برای جریمه نشدن از سر حجاب مسافران است. از راننده میپرسم که من هم میخواهم برای حجاب همین کار را بکنم اما شیشه جلو چی؟ و بحث به اینجا میکشد که شما جوانید و برای این تغییرات بجنگین و نسل ما... میدوم در حرفش و میگویم:«برای نسل شما هم دیر نیست.» میخندد.
تقریبا دو ماهی است که از روتین و روزمرگی سر کار راضی نیستم. نمیخواهم جزئیاتش را بگویم اما احساس بیکفایتی هر روز پایش را روی گلویم میگذارد. دارم برای تغییر چیزی دست و پا میزنم که محکوم به شکست است. تصمیم را گرفتهام. میخواهم تصمیم جدیدی بگیرم. در این مسیر علاوه بر مغز خودم که میخواهد در محیط امنش بماند و اضطراب تغییر را نپذیرد، اطرافیان هم تشویقم میکنند به ادامه روتین زندگی. یاد حرف مهتاب (روانشناسم) میافتم که «شروع علائم فرسودگی شغلی درست شبیه علائم افسردگی است» و یادآوری همین یک جمله مرا برای ایجاد تغییر مصممتر از قبل میکند. این روزها بیشتر از قبل احساس میکنم برای مراقبت از خودم باید کاری بکنم. روزی نیم ساعت برای تخلیه ذهنم زمان میگذارم و دارم تلاش میکنم بر اساس نیازهایم بهترین گزینهها را انتخاب کنم اما امان از کلافگی ترسیم مسیرهای جدید در زندگی...
البته ما به تحمل این کلافگیها مدیونیم. یک معلمی داشتیم که این جملهاش خیلی در ذهنم مانده:« اگر جسارت کردین و مسیری رو شروع کردین و دیدین اشتباهه، بیشتر جسارت کنین و از مسیری که رفتین برگردین.»
و حالا من ماندهام و میل به کنترل کردن زندگی. من ماندهام و تصمیمات بزرگ... من ماندهام و ...
[عصر]
برای تنوع با همکارها برای ادامه وظایف روزانه به روف گاردن میرویم. روف گاردن همان اسم شیک بالاپشت بوم باصفاست. من باید متنی
که نوشتم را بخوانم تا تصحیح کنیم و اصلا چه خوب کردیم آمدیم. عجب باد و بارانی شد. و من در این بین فکر میکردم که در این هوا کاش شاملو میخواندیم نه متن کاری من را. کاش واقعا زندگی را میدیدیم و نه این حباب در حال ترکیدن را...
هوای تهران که زیبا میشه، رنگ چراغ ترمز ماشینها بیشتر روشن میمونه. ترافیک. با همکارم میآییم و سر راه میرویم قهوه میگیریم و او اصرار میکند که تا خانه برساندم و من اصرار دارم که میخواهم قدم بزنم. خداحافظی میکنیم.
لب یک مغازه نشستهام و آدمها را نگاه میکنم تا پسر جوانی میآید سمتم و ازم میپرسد:«دستمال میخواهید؟» میخواهم. دستمالها را نشانم میدهدو نمیدانم چه میشود که میگوید مادرش مریض است. من باورش میکنم. بهش میگویم اگر دوست دارد بنشیند تا کمی حرف بزنیم. شروع میکنم به پرسیدن. دو سالی است از افغانستان آمده. مادرش دیالیز میشود. در یکی از روستاهای ورامین با خانوادهاش سکونت دارند. کارت بانکیای از دوستش قرض کرده است. از 8 صبح تا ساعت 17 در شهرداری کار میکند و بعد از آن دستفروشی میکند. شهرداری بهشان 4.500 میدهد. ازش میپرسم رفتارشان چطور است؟ میگوید:«با هموطنان خودشان خوباند. اما با ما مانند انسان برخورد نمیکنند.» ادامه میدهد که اگر روزی 8:10 سر کار برسند 200 هزارتومان از حقوقشان کسر میشود. میگوید:« تنها امیدم در زندگی مادر و خواهر و برادرهایم است.» بهش میگویم:«خداوند همیشه امیدت رو برات نگه داره.» میگه:«امیدوارم شما هم همیشه بخندی.» دو کلاس درس خوانده. میگوید:«مثلا نصف تابلوهای تبلیغاتی را میتوانم بخوانم. اما میدانی خواهر آدم بیسواد مانند انسان کور است.» بهش میگویم:«مدارسی هست که... و بعد خودم میگویم البته شما سر کار میری و سخت است.» اما جسارت میکنم و ادامه میدهم:«ولی تنها راه نجات از این وضعیت، تحصیل کردنه.» سرش را به نشانه تایید تکان میدهد.
نگاه بسیار معصومی دارد. میپرسم دلت برای افغانستان تنگ شده؟ میگوید:«خیلی. ایران بد نیست ولی ما در خاک خودمان آرامیم خواهر.» از حرف زدنش خوشم میآید. فهیم است. او احترام به انسان را میفهمد و انگار در آن لحظه دلم میخواست چوب جادویم را در بیاورم و برایش کاری کنم. اما خب دلمه دست نخورده ظهر را از کیفم در میآورم و میگویم:«من این را دست نزدم. اگر دوست داری برای تو.» ممانعت میکند. اصرار میکنم. میگیرد.
[شب]
زیر باران راه خانه را پیش گرفتهام. نمیدانم چرا این آهنگ مدام در ذهنم میآید:«بردی از یادم... دادی بر بادم... با یادت شادم»
چه کسی مرا از یاد برد؟
چه کسی بر بادم داد؟
و با یاد چه کسی شادم؟
درست همین لحظه این جمله دوباره در ذهنم تکرار میشود: «ایران بد نیست ولی ما در خاک خودمان آرامیم خواهر.»
وطن از یادم برد. وطن بر بادم داد و با یاد وطن شادم...
به خانه میرسم. چشمهایم را میبندم. تصور میکنم اگر چوب جادویی در کار بود، اول باید از کجای این جهان شروع میکردم!
میدانی؟ مطمئنم عمرم تا دیدن آبادی قد نمیدهد اما قد تخیلم بلندتر از این حرفهاست.
تمام.