[خارجی، روز، هر جایی بیرون از خانه]
در موقعیتهای کمیه که توی زندگی احساس آرامش مطلق داشته باشم. اما تلاش میکنم اون موقعیتها رو به خاطر بسپرم. به همین خاطر تصاویر پراکندهی زیادی توی ذهنم دارم که برام نماد آرامشاند.
مثلا لحظهای که روی آب دراز کشیدم و نور خورشید توی چشممه. تنها چیزی که اون لحظه روش تمرکز میکنم، بازی نور و سایه است که پشت پلکم احساس میکنم.
یا مثلا اوندفعه توی یک گندمزار نشسته بودم روی زمین. دورتر از من چنتا گاو زیر سایه یه درخت لم داده بودند و یکیشون آفتاب رو بیشتر دوست داشت. سر سایه نه تنها با بقیه نمیجنگید بلکه چیزی که بقیه عذاب میدیدنش رو میخواست با گوشت و پوستش لمس کنه.
انگار که آرامش زمانی احساس میشه که در آن در لحظه متوقف میشی. یادمه یکبار از فشار و کلافگی افکار داشتم پیش روانشناسم شکایت میکردم که بهم گفت:« کار مغز تولید فکره. مثل قلب که کارش پمپاژ خونه. اما تو باید تلاش کنی کدوم فکر رو نگه داری و از کدوم عبور کنی.»
افکار منوط به لحظه؟ یا به لحظه منوط شدن؟
این صحنههایی که بهم احساس آرام میدن یهجورایی میبرنم توی خلسه. میخکوب میشم و نمیخوام چیزی لمس این لحظهها رو خدشه دار کنه.
حدس میزنم مرگ هم همین شکلیه. لحظات میخکوب کننده، آرام و تنها.
هر بار که به مرگ فکر میکنم درگیر مناسبات خودم با آدمها میشم. درگیر روزی که اونها نباشن و درگیر روزی که خودم نباشم. انگار که مرگ در عین یک تجربه تنها با مناسبات جمعی پیوند داره.
تجربه مرگ تجربه منحصر به فردیه. انقدر که فقط یکبار قراره تجربهاش کنیم و هیچ چیزی مثلش نیست.
تجربه زندگی هم منحصر به فرده، ما از لحظهای رو به یاد داریم که متولد شدیم.
و این دو در کنار هم چقدر در روزمره حضور دارند؟ انگار که ما در طول روز نگاهمون همواره به زندگیه تا به مرگ. انگار که مرگ هر موقع که رخ بده موقع بدیه. انگار که من نامیرام در برابر مرگ. انگار که مرگ برای همسایه است. انگار که مرگ نیست.
[خارجی، عصر، خانه دوم]
به آیندهای فکر میکنم که دیگه انسانها قرار نیست روزی ۹ ساعت کار کنند و در این بین آدمهای زیادی زیر زندگیهایی که میتونستن تجربه کنند و نکردند خاک شدند.
بیشتر ساعتهای مفید روز رو اینجام. بین تقاطع این سه خیابان برادران نوری. حالا یک سالی هست که اتفاقات خوش و ناخوش زندگی را انداختهام بر دوشم و آمدم نشستم اینجا. خیابانها با همین تجربیات معنا پیدا میکنند. با همین دورانی که هر روز بنا بر دلیلی ازشون میگذریم، با آدمهایی که باهاشون خاطره میسازیم و نماد اون روزها و حسهایی میشن که تجربه میکنیم.
من نگران مهاجرت کردنم. نگران خیابونهایی که هیچ معنایی ندارند. نه خاطرات کودکی، نه خاطرات دانشجویی، نه خاطرات عاشقانه و نه هیچ چیز دیگه...
اونها همه آماده از نو ساخته شدنند!
از نو همه چیز رو ساختن!
حتی خودت را... دوباره ساختن!
[خارجی، شب، به سوی تو]
کاری که عاشقانه دوستش دارم رواندرمانیه. این مدت چند مراجع داشتم و باید بگم که بیشتر از هر دوره دیگهای مطمئن شدم که چقدر حاضرم سختیهای این مسیر رو به جون بخرم. به گمونم علاقه آدمها از میزان سختیهایی که برای یک کار میکشند، معلوم میشه.
باید بگم که این مدت رمز و رازهای زیادی درباره رواندرمانی رو فهمیدم. اینکه برای آدمهای دیگه رواندرمانی یک شغلی مثل فهمیدن پشت صحنههای شعبدهبازیه. و تو حافظ اون اسراری چه در مقام رواندرمانگر چه در مقام کسی که قواعد بازی براش فاش شده.
کتاب «هنر درمان» اروین یالوم با اینکه خیلی گذرا به نکات اتاق درمان اشاره میکنه یک نکته رو به خوبی بهت یادآوری میکنه، اون هم این که در مقام انسان همه برابریم و هیچ انسانی از رنج کشیدن مبرا نیست. همه دردمندیم. اما رواندرمانگر کسی است که به التیام زخمها کمک میکنه، هرچند که قراره جای زخمها بمونه. هرچند که اون زخم تا ابد همراهمونه اما مهم اینه که زخمهات رو در چه وضعیتی رها میکنی!
و در این میان خود درمانگر هم پر از جای زخمهاست. (در بهترین حالت) زخمهایی که باز نیستند، چرک ندارند و بهبود یافتهاند.
و نکته اینجاست که زندگی همواره چنگهایی داره، آماده برای زخم کردن. حالا یا یاد میگیریم چطور زخمهایمان را ببندیم، یا زخمها عفونت میکنند و جانمان را... میگیرند.