[صبح]
دوست داری کجای این جهان چشم باز کنی و نسیم رضایت روی صورتت بنشیند؟ با اینکه من جاهای زیادی از ایران و جهان را ندیدم اما از هر جایی که عکسی میبینم یک تصویر در ذهنم میسازم. مثلا یک تصویر ذهنی دارم که بین هزاران عکس کوچه و پس کوچههای آمریکای لاتین جستوجوش کردم اما نیافتم که نیافتم. تصویر از این قراره که یک سوییت که زیرپله یک ساختمان است با پنجرههای باریک بالای دیوار و یک پرده سفید که اگر چارپایه زیرپایت بگذاری میتوانی سنگفرش پیاده رو، آدمها و ردپای جوش و خروش شهر را ببینی. من از نگاه کردن به آدمها وقتی که حواسشون نیست خیلی لذت میبرم. اون لحظه که بیپرده با خودشان کلنجار میروند، غمگین میشوند، لبخند رضایت میزنند، عشق میوزرند و یا منزجر میشوند. من اون ساحتی از آدمها رو دوست دارم که ازش فرار میکنن، میذارنش پستوی خانه و کفش و کلاه میکنن و میان بیرون. اصلا شاید برای همینه که مسیر زندگیام را طوری چیدهام که روزی بتوانم کنار آدمهایی -که میخوان- قرار بگیرم تا برای مدتی با هم پستوی خانهشان را کشف کنیم. اما در این مسیر چندان امیدوار هم نیستم. من آیینه ضعفهایم بیش از اندازه بزرگنمایند. درگیر اضطراب و افسردگی و وسواس فکریام، ناراحتی و خشمم را سخت به آدمها بروز میدهم. گاهی بسیار خجالتی میشوم، گاهی زودرنج و حساس و ... و میدانی؟ من از نمیدانم چندسالگی ضعفهایم را خیلی راحت بروز میدادم تا انگار دو چیز را به خودم ثابت کنم. یکی اینکه نباید از ضعفهایم خجالت بکشم و باید پذیرا باشم و دوم اینکه من ابرانسان نیستم. من یک ذهن مستعد بتسازی و تقدس طلبی دارم. هر چند وقت یکبار تبر ابراهیم برمیدارم و از شرشان خلاص میشوم. مگر انسان با ضعف چه عیب دارد؟ چشمهایم را میبندم و دوباره قصد خوابیدن میکنم. پنجره اتاق باز است. باد بهاری پرده را تکان میدهد و من که نیمی از بدنم سرد و نیمی گرمش است، ملحفه را تا بالای سرم میکشم و به خودم میگویم:« بالاخره یک نفر باید برای حل تناقضات تصمیم بگیرد.» و نیم گرم بدنم فدای نیم سردش میشود.
[ظهر]
این چند روز حال جسمی درست و حسابیای نداشتهام. «زندگیای تسلیم زنانگی» - چه عبارت سانتیمانتالی افرا جان- اما حداقل ماهی یکبار فیزیولوژی بدن من و هر زن دیگری یادآور خون و خونریزی است. بدنی در حال نبرد. اما این نبرد بسیار پیچیدهتر از سیکل ماهیانه است. از لحظهای که تو تصمیم میگیری برای «نُه ماه» بدنت را مهمان تخمک و اسپرم پیروز شده کنی، نبرد دیگری شروع میشود. رابطهای که مجدد با خودت و بدن بارورشدهات میسازی. تغییر بدن، تغییر سبک زندگی، تغییر روابط، تغییر اولویتها و تغییر همه چیز و روبرو شدن با نبردی بیپایان... من نمیدانم انسان -به لحاظ بلوغ عاطفی- کی آماده این نبرد میشود اما اگر انسانی هرگز به نسبتی از بلوغ عاطفی نرسد و بچه داشته باشد چه؟ و احسنت پاسخ مشخصه.
[عصر]
الان دیگر مغزم خالی است. آنقدر نوشخوار کرده است تا لحظاتی بتواند سبک باشد. نوشخوار فکری ذهن رو خسته میکنه. اگر اشتباه نکنم توی کتاب کاپلان و سادوک ( منبع روانپزشکی) دیدم که نوشته کسانی که درگیر وسواس فکریاند مغزشان حالتی متورم دارد. از این جهت که مسیر حرکت نورونها یک مسیر را یا هزاران مسیر را مدام طی میکنند و این لاین قطرش اضافه میشود. به صورت کلی این قاعده «یادگیری» ذهن انسانه. هر الگوی رفتاری و پاسخ تکراری قطر مسیر نورونها رو قطورتر میکنه. و برای همینه که تغییر یک الگوی تکراری خیلی سخته و خیلی هم جدی.
به انبوهی از کارهای نکردهام که روی میز ولو افتاده نگاه میکنم،
میروم سمت هر کدام، ورقی میزنم و انگار که در چاه عمیقی را باز کرده باشی و ببینی عمیقه، سریع درشان را بستم. مبادا پایم گیر کند و درونش بیافتم. دوباره به ولو شدن ادامه میدهم. اما این بار کنار مادرم.
یاد حرفهای مهتاب(روانشناسم) میافتم. مادرم حرف میزند، میخندد و نظرم را درباره چیزی میخواهد که تازه میفهمم به حرفهایش گوش نمیدادم اما سریع موضوع را جمع میکنم.
مادرها... پیوند عجیبی که تا آخر عمر مادر و فرزند باهم دارند، دلتنگیهایشان و حتی فقدانشان...
فقدان مادر برای فرزند و فرزند برای مادر به یک اندازه سخت است؟
نمیدانم.
[شب]
سر گیجه...
رهایی...
و میدانی؟ آنقدر خوابیدم که دیگر خوابهایم یادم نمانده.
این متن را عامدانه بدون روایت هیچ اتفاق عینی روزمره نوشتم،
میخواهم بگویم حتی اگر در دنیای عینی و بیرونی هیچ اتفاقی هم در طول روز نیوفتد،
ذهن مادام زنده است. زنده است برای تولید فکر. فکرهایی که ما در طول روز از ذهنمان میگذرد چندین میلیون بیشتر از وقایع اتفاقهای عینی و بیرونی است.
ماحصل همه چیز همین مغز پیچیده شده در استخوانهای جمجمه است.
و
تمام...