افرا حامدزاده
افرا حامدزاده
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

کارمندی شبیه نیمه مُردن است

[صبح]

چند روزی است خیلی عصبانی‌ام.

دیشب از سر کلافگی به مهتاب (روانشناسم) پیام دادم. گفت تماس بگیر. بین حرف‌هامون بهم گفت:«اون تمرینه رو انجام بده و می‌ترسم که انجامش ندی و با حال بد بخوابی.»

اصلا جا خوردم. اتفاقا من همیشه وقتی حالم بده می‌خوابم. می‌خوابم و به محض بیداری میزان غم و رنجم نسبت به اون ناراحتی رو می‌سنجم. معمولا اوضاع آروم‌تر شده.

با این حال تمرین‌ها رو نوشتم و براش فرستادم. آروم‌تر شده بودم. اما این خاکستر زیر آتش بود. این روزها خیلی از انفجار ناگهانی خشمم می‌ترسم. خشمی که کاملا از فشارهای سیاسی و اجتماعی متحمل می‌شوم/ می‌شویم.

چند روزی است برایم اس‌ام‌اس آمده که ماشینت را باید بخوابانیم، شما بی‌حجاب دیده شدی و باهات تماس می‌گیریم. تماس گرفتند، جواب ندادم. ماشین را در کوچه خودمان نمی‌گذارم که اگر آمدند پی‌ام، بگویم ماشینم پیش خودم نیست.

حجم غم، اضطراب و کلافگی‌ام به اندازه همه مردم است. نه کمتر نه بیشتر.

سوار ماشین می‌شوم. شروع یک روز دیگر، ۹ ساعت کار، ۲ ساعت ترافیک رفت و برگشت، و در راه پول‌هایی که قرض کرده‌ام را محاسبه می‌کنم و منتظر واریز حقوق می‌نشینم.

در این بین خبر اعدام را دیدم. واقعا نمی‌توانم توییتر و اینستاگرام و خیابان و اخبار و فیلم‌ها و همه و همه و همه را دنبال کنم.

لپ‌تاپ را روشن می‌کنم،

عکس بکگراند لپ‌تپ آپدیت شده و این آرامش و سبزی کجاست؟ یک جای خیلی زیبا. حسرت می‌خورم که چند سال دیگر می‌توانم تحمل کنم تا از زندگی دور باشم.

[ظهر]

«تو را با برگ برگ این چمن، پیوند پنهان است. من از اینجا چه می‌خواهم؟ نمی‌دانم» این شعر مشیری را آهنگ کرده‌اند و بار اول است که می‌شنوم. یادم می‌آید؛ اوایل دانشگاه که بودم دو سال یک کلاس فلسفه می‌رفتم، یکی از اساتید آنجا حکم مراد را داشت و ما بچه‌ها مریدش بودیم. سبک آموزش دادنش خاص خودش بود. وسط حرف‌هایش یکهو یک جمله می‌گفت آدم منقلب می‌شد. یکبار بحث رفتن از ایران و فرهنگ و این‌ها شد،

‌گفت:« فرهنگ، ریشه هر آدمه. هر جا بری این درک و فهم از ریشه‌هات باهات میاد. تو اینجا به دنیا اومدی، اینجا رو از کودکی طوری فهمیدی که دیگه هیچ‌جا رو نمی‌تونی مثل فرهنگ خودت تجربه ‌کنی.»

خب راست می‌گه. این روزها برای خواهرم خیلی خوشحالم. واقعا هر چقدر اوضاع زندگی اینجا سخت‌تر می‌شه، بیشتر برای خواهرم خوشحال می‌شم.

مادرم این روزها یه گوشه‌ای را پیدا می‌کند و هی گریه می‌کند. دارد خواهرم را راهی می‌کند. این روزها برای خواهرم روزهای دل کندن است. از وسایلش، دلبستگی‌هایش، خوراکی‌های مورد علاقه‌اش، بعضی جاهای قشنگ تهرانش، دوستانش و خانواده‌اش. همه و همه در چند چمدان خلاصه می‌شود و ...

[عصر]

من در اکثر نمودارهای سنجش در زندگی، نقطه وسط قرار میگیرم. در هوش، درس، کار، درآمد، خوشبختی، امید به زندگی، سبک زندگی، طبقه اقتصادی، دوستی، فهم، مهارت‌آموزی، نویسندگی، امیدواری و...

و تا یادم می‌آید با پذیرش این نقطه وسط نمودار سر جنگ داشته‌ام. با خودم یعنی. با افرایی که از اوایل نوجوانی نه تنها نمی‌خواست خودش را بشناسد، بلکه همواره تلاش می‌کرده تا یکی دیگه باشه.

افرایی جدی. مهم. تاثیرگذار.فلان. بهمان.

این روزها کلاس مصاحبه بالینی‌ام تمام شد. دو جلسه آخر حالم خیلی گرفته بود. از چی؟ از همین متوسط بودن لعنتی. دلم می‌خواست کسی دستم را بالا می‌گرفت و می‌گفت:«ایشان راه درستی را آمدند.» بعد بلافاصله یادم افتاد که در همین کلاس فرشته و لادن (مدرسین دوره) می‌گفتند:«خیلی از آدم‌ها میان توی اتاق درمان تا تایید بشن. اما خب جای غلطی میایند.» فارغ از این‌ها به گمانم هر انسانی از ورطه هولناک تصمیم‌گیری که می‌گذرد، نیاز مبرم دارد تا کسی وسط رینگ دستش را بالا ببرد و بگوید او بهترین تصمیم را گرفت و حضار برایش جیغ و هورا بکشند. اما خب، هیچ موقع مشخص نمی‌شه بالاخره که ما تصمیم درست را گرفتیم یا نه و به نظرم اصلا همین ویژگیشه که کار را سخت می‌کند. و اما هیچ کجا هم احتمالا جز پیش دوستان و خانواده نیست که بهت دلداری بدهند که:«نه بابا! تو بهترین تصمیم رو با توجه به شرایط گرفتی.»

ولی ته دلمان هنوز هم می‌دانیم که ما برای آن چیزی که انتخاب نکردیم هیچ تصوری نداریم تا بفهمیم این بهتر بود یا آن. با این معشوق ازدواج میکردم یا با آن معشوق، این شغل را انتخاب می‌کردم یا آن، از ایران می‌رفتم یا می‌ماندم، تحصیل را ادامه می‌دادم یا نه، این رشته یا آن رشته، آن دوستی را تمام می‌کردم یا نه و...

[شب]

دلم رفتن می‌خواهد. احتمالا اگر یک عصر را بی‌هدف در یک منطقه که اصلا نمی‌شناسم پرسه بزنم این هوس بخوابد، اما هر روز بعد از سر کار، کارهایی که باید انجام بدهم را جلوی خودم می‌چینم و انتخاب می‌کنم که هیچ کدام را انجام ندهم و این یک بی‌لذتی تمام عیار است.

دلم برهم زدن این نظم احمقانه زندگی را می‌خواهد. دلم شوریدن علیه هرآنچه که چنین ما را در بند کرده را می‌خواهد. کارمندی شبیه نیمه مُردن است. نه زندگی می‌کنی و نه می‌میری. کمایی که در آن به زندگی آگاهی اما فاعلیتی نداری. پس فقط هستی و علائم حیاتی داری تا یک روز برایت تصمیم بگیرند که برمی‌گردی به زندگی یا دیگر وقت رفتن است...

و نمی‌دانم خرسندی در ماندن است یا رفتن...

سبک زندگیسیاسی اجتماعیکارمندروزنوشتزندگی
ملغمه‌ای از جامعه شناسی، روانشناسی، زنان و شوریدگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید