او دنبال یک وکیل بود سوالاتی داشت که با دانستن آنها مسیر تصمیم هایش تعیین می شدند. در محله خودشان تابلو چند وکیل را دیده بود. هیچ تصوری از وکیل خوب یا بد نداشت. نمی دانست چه کسی بهتر است. به داخل ساختمان وکیل ها وارد شد. تا طبقه سوم رفت. دم در چند تابلو در زمینه های طلایی به دیوار چسبانده بودند. یک نام پر طمطراق هم روی دفترشان گذاشته بودند که یک معنایی از عدالت را به ذهن متبادر می کرد.
او در زد سپس زنگ را به صدا در آورد، اما کسی در را باز نکرد. برگشت. به پیاده رو که رسید بالای سرش را نگاه کرد. می خواست ببیند آیا وکلا شماره تلفن دفترشان را روی تابلو ها ثبت کرده اند یا نه. فقط یکی از آن چهار نفر شماره دفتر و موبایل خودش را روی تابلویی که در ارتفاع زیادی نصب شده بود، درج کرده بود. با دقت نگاه کرد. عدد ها را سه تا سه تا وارد گوشی همراهش کرد. تصمیم داشت تماس بگیرد و بعد دوباره بیاید. درست وقتی که نوشتن شماره تلفن تمام شد، مردی نسبتا چاق و قد بلند که پالتو بلند مشکی به تن داشت از کنارش رد شد و به سوی در ورودی حرکت کرد. طوری از کنارش رد که او متوجه سنگینی رد شدنش گردید. با عجله دنبال آن مرد دوید و وقتی که می خواست وارد آسانسور شود، پرسید آقا ببخشید شما وکیل هستید. مرد با ریش پروفسوری و عینکی با قاب مشکی که خیلی گرانبها به نظر می رسید گفت بله . پرسید می توانم از شما وقت مشاوره بگیرم. جواب داد بله همین الان می توانم در دفتر کارم در خدمت باشم.
خوشحال شد. دو تایی وارد آسانسور شدند و به در دفتر رسیدند. در مثل قبل بسته بود. به وکیل گفت کمی قبل آمدم در را باز نکردند. وکیل دستش را در جیبش کرد و یک دسته کلید را در آورد. گفت باید کارکنان داخل باشند. درهمان لحظه یک آقای جوان با ظاهری بور در را باز کرد. بدون شک چند دقیقه پیش هم آنجا بود اما در را باز نکرده بود. دهانش را پر کرد که بگوید آخر پس چرا وقتی که من در زدم باز نکردید. یا اینکه بگوید آقا شما داخل بودید و من هر چه در زدم باز نکردید. اما حرفش را قورت داد و ترجیح داد که وارد اتاق مشاوره بشود. وکیل گفت شما بنشینید تا بیایم. با مردی که قبل از آنها داخل دفتر بود مشغول صحبت شد که واضح نبود.
اتاق وکیل درست مثل اتاق پذیرایی یک خانواده ثروتمند و با سلیقه بود. وسایل بسیار شیک و دست اول مبل های مد روز دیوارهایی که با کاغذ دیواری تشریفاتی خاصی پوشانده شده بودند . چند میز و بوفه و دیوارهایی که رویشان آینه های بزرگی با حاشیه گچ کاری، به صورت تزئینی دیده می شدند . کلی وسایل تزئینی اعم از شمعدان، شکلات خوری، وسایل پذیرایی، فنجان و سینی که خیلی زیبا بودند، جلب توجه می کرد. پرده هایی تشریفاتی و گرانقیمت هم جلوی پنجره را تزئین کرده بود. تابلو های روی دیوار ها مثل فیلم های خارجی نصب شده بودند. خلاصه اتاق مشاوره وکیل از اتاق پذیرایی خانه شان خیلی بهتر و شیک تر بود.
وکیل بعد از چند دقیقه آمد . تا وکیل وارد شود زود دوربین را در آورد و دو تا عکس از منظره ای که پیش رویش بود گرفت. ساکت نشست. وکیل دعوت کرد که دور میز بنشینند. او خودش را به وکیل معرفی کرد. اما وکیل اسم خودش را به زبان نیاورد تا اینکه پرسید ببخشید اسمتان را نمی دانم و نمی توانم خوب حرف بزنم. وکیل اسمش را گفت. از آن پس او را آقای… صدا کرد. سوالاتش را پرسید همان سوالاتی که لرزه بر اندامش می انداخت همان ترس هایی مدتها با آن ها روبرو بود. وکیل جواب های لازم را داد. هر چه بیشتر توضیح می داد خیال او راحت تر می شد. می فهمید که در موقعیت بد قرار نداشته و به علت نادانی و عدم سواد حقوقی از خیلی چیزها واهمه داشته است. وکیل که خیالش را راحت کرد آرامش بیشتری را حس کرد و سعی کرد که راحت تر به موضوعات نگاه بکند. وقت پرداخت هزینه که شد وکیل گفت که یک شماره کارت خواهد داد تا هزینه واریز شود و با کارتخوان داده نشد. از دفتر وکیل که خارج شد یک نفس عمیق کشید حالا چیزهایی که اذیتش کرده بودند به موضوعاتی بی اهمیت و بدون ارزش فکر کردن تبدیل شده بودند. حالا حس می کرد که آزاد تر است و نگرانی بیهوده است. با خیالی راحت راهش را گرفت و رفت در حالی که توی دلش شکرگزار بود.