من در جایگاه یک مدیر ساده خدمات پرستاری وقایعی را از دید خودم میتوانم توضیح دهم. از سایر جنبههای پیچیده مسائل اطلاع درستی ندارم.
یکی از پدیدههایی که شاهدش بودم این بود که یک پرستار رسمی با حدود سه سال سابقه کار از بخش ویژه یک بیمارستان جنرال به محلی که من در آن شاغل بودم منتقل شد.
از آنجایی که واحد ما با کمبود نیرو مواجه بود، مدتها دلیل این انتقال برایم اهمیتی نداشت. مهم این بود که یک نیروی تازه نفس وارد سیستم شده بود.
تا اینکه یک روز بر حسب اتفاق خود پرستار دلیل انتقالش را در یک گفتگوی معمولی غیر مربوط به مسئله نیروی انسانی به زبان آورد. او اعلام کرد که رئیس وقت دانشگاه با پدر شوهر او دوستی صمیمانه دارند. این انتقال ثمره یک پیشنهاد برای جابجایی پرستار مذکور به یک محل آسانتر بود، که شب کاری و اضافه کاری نداشته باشد.
در آن لحظه و ساعات بعد از آن به این رئیس فکر کردم.
از خودم پرسیدم این چه رئیسی است که ارادت نشان دادن به یک دوست قدیمی برایش ارزشمندتر از سیستمی بود که در راس آن قرار داشت.
از خودم پرسیدم این چه رئیسی است که بدون مشورت با متولیان پرستاری و مستقلا تعادل نیرو را در دو مرکز به هم زد. در حالی که همه واحدها در کمبود وحشتناک نیروی انسانی دست و پا میزدند.
از خودم پرسیدم این چه رئیسی است که احتمالاً با این تصمیم خواست تا جایگاهش را در سیستم به همه اثبات کند.