در عالم خواب دیدم که ازکوهی بالا رفتم. یک جاده مارپیچی کوه را دور زده و به بالا رفته بود. از جاده به طرف قله راه افتادم. وقتی که کمی بالا رفتم کنار جاده نرده کشی آبی رنگی شروع شد. من خواستم از آن نرده ها بالا بروم و روی یک مسیر سیمانی باریک راه بروم اما وقتی ارتفاع قابل توجه را دیدم پشیمان شدم و به راه رفتن ادامه دادم. به کوه بلندی که سمت چپ من بود نگاه کردم . می دانستم که در درون این کوه یک سالن اجتماعات بزرگ درست کرده اند که از بیرون فقط نمای کوه داشت و درونش سالن بود.
در همان بالا یک گرمابه ساخته بودند که از آب چشمه های فراوان روی کوه استفاده میکرد. در ورودی آن و تابلو بالای در را نگاه کردم و رد شدم.
در پیچاپیچ بالا رفتن از کوه یک مسیر اسفالت بود که حاشیه اش پر درخت بود. یک زوج در کناره درخت ها نشسته بودند. از من نان خواستند. نگاهی به سرازیری که طی کرده بودم انداختم و کمی پایین تر جایی را دیدم که کمی قبل در آنجا صبحانه خورده بودم. به طرف آن محل رفتم. کمی نان برداشتم. یک نفر خانم به من گفت که از این نان های نرم ببر. اینها را چند روز پیش از یک مرثیه آوردیم اما از نان هایی که امروز خریداری شده اند کم ندارند. من آن نان ها را گرفتم و چند تا روی هم گذاشتم. مقداری هم در دست دیگرم بود و همچنان که تکه نان را می خوردم از مسیر سربالایی رفته وبه آن زوج دادم.
بعد خودم را در جلوی در خانه ای که گمانم خانم عمه ام بود دیدم . شب بود و ما با چند ماشین به در آن خانه رسیده بودیم. می دانستیم که عده ای دیگر از اقوام قبل از ما رسیده اند و در داخل خانه هستند. پسر عمه ام در را باز کرد استقبال گرمی کرد و ما را به درون خانه راهنمایی کرد. در مسیر ورود نگاهی به پشت سرم کردم و دیدم که همه مهمان ها پشت سرمن وارد می شوند. تعدادی از فامیل هایمان روی صندلی هایی که ردیف شده بودند با من سلام و احوالپرسی کردند و دست دادند. اولین نفر خانمی بود که به تازگی صاحب فرزندی شده بود از او پرسیدم پسرتان کو؟ جوابی نداد. متعجب بودم که چرا همه آنها سیاه پوشیده بودند. به مادربزرگم که رسیدم ندانستم که او مرده است. با او هم سلام و علیکی کردم و همزمان به چهره اش نگاه کردم. لباس مشکی او به یادم ماند. رد شدم و چون دیدم صندلی خالی نیست کنار یک در روی زمین نشستم زنی که کنار من نشسته بود چادر مشکی به سر کرده بود و چهره اش را با روبندی مشکی بطور کامل پوشانده بود. او را نشناختم. لابد یکی از فامیل بود که من نشناختمش . بعد یک خانم دیگر از آشنایان آمد درست کنار من نشست.
وقتی که یکی از صندلی ها خالی شد و من روی آن نشستم، متوجه شدم که با لباسی که مناسب مهمانی نبود به آنجا رفتم خیلی خجالت می کشیدم. خودم را از دور دیدم که یک بلوز رکابی با ساتن سبز پررنگ به تن دارم و شلوارک سورمه ای از همان جنس ساتن پوشیده ام. به خاطر لباسی که به تن داشتم از جایم تکان نخوردم. دلم می خواست کسی من را نبیند. نگران قضاوت های مردم در مورد خودم بودم. در مسیر نگاهم دیدم که یکی از پسر خاله هایم از دور دارد با من حرف می زند. او خیلی دور بود اما صدایش را به وضوح شنیدم. اظهار تاسف کرد که من خیال دارم مهاجرت کنم. دیگر در جمع فامیل هایمان نخواهم بود. پاسخ دادم شاید هم نرفتم حالا چیزی معلوم نیست. وقتی دوباره خودم را از دور دیدم متوجه شدم که یک پارچه بزرگ و ساتن دور بدنم پیچیده شده است و از اول کسی من را با آن لباس های نامناسب ندیده است. در تمام مدت آن پارچه ساتن تن و بدن من را محافظت کرده بود اما متوجه نشده بودم. خیالم راحت شد.