دریاچه ارومیه تو یادآور دوران کودکی و نوجوانی من هستی .
بخشی از زندگی گذشته ام با تو پیوندی عمیق دارد.
بارها در آب شور و تلخ تو آب تنی کردم.
بارها چشم هایم سوخت و برای تسکین سوزش خیار را به چشم هایمان می مالیدیم.
بارها صخره های زمخت تو دست و پای من را زخمی کرد و دیگر نتوانستم شنا بکنم. زیرا شدت سوزش زخم ها تحمل ناپذیر بود.
بارها در ساحل تو چادر مسافرتی به پا کردیم و در زیر سایه آن ناهار و عصرانه خوردیم. دبه های پر آب را با خودمان به کنار تو می آوردیم تا بعد از شنا نمک و شن ها را بشوییم.
بارها خود را بی حرکت نگه داشتم و به شکلی شگفت روی آب شناور ماندم.
بارها آب تو را در کف دستم نگاه می داشتم و به حرکت ظریف آرتمیا ها خیره می شدم.
زمانی چنان پر آب بودی که دو طرف پل ماشین ها سوار کشتی های عظیم می شدند و در سوی دیگر پل پیاده می کردند.
زمانی ماشین ها در روی کشتی ها کنار هم مثل اسباب بازی چیده می شدند. موج های تو چنان بود که ماشین ها نمک زده می شدند.
ای دریاچه زیبا که رو به مرگ هستی زمانی بود که از این کوه های نمکی و صحرای خشک و خالی خبری نبود.
افسوس که پل روگذر تو زمانی به بهره برداری رسید که دیگر آب چندانی باقی نمانده است.
افسوس که آیندگان حرف ما را باور نخواهند کرد که برای درست شدن پل چقدر بی تابانه در انتظار بودیم.
افسوس که آیندگان باور نخواهند کرد که برای گذر با کشتی ساعتها انتظار را تحمل می کردیم.
برای کسانی که روزهای پر آب و هیجان انگیز تو را دیده اند، مشاهده خشک شدن تو بسی درد آور است.